افغان موج   

ننگ افغانی

بخش سوم

(عسکری شیراحمد)

  تصور میگردید که همه چیز رو براه و جوانان تازه عروس و تازه داماد روز بروز از کیفیت  زندگی بهتر بهره مند شده میرفتند که ناگهان رقعه ی پولیس امنیت در ارتباط با جلب شیراحمد خان و احضار او در ولسوالی مواصلت و ازو تقاضا گردیده بود که بتاریخ 12 میزان بولسوالی حاضر گردد.

شیر احمد خان که پیش از نامزادی و عروسی اش بیصبرانه منتظر این روز بود ، بمجرد دیدن این رقعه ، جهان در چشمانش تاریک و زمین همچون تخم گنجشکی در نظرش کوچکی و تنگی کرد.او با وجود تمام غرور و غیرت و شهامت و ننگ افغانیی که داشت زانوهایش بلرزش آمدند و آهنگ صدایش همچون صدای پیرمردان لرزش و لغزش پیدا کرد. رنگش پریده و عرق سردی بر تمام وجودش مستولی گردیده بود. او خودرا نمی شناخت ، او مانندیکه چرس کشیده باشد ، شراب خورده باشد ویا  جادو شده باشد ، تمام تار و پود وجودش تمام کود جینیتیکی اش تغییر کرده بودند.

بلی ! شیر احمد خان نه چرس و نه شراب و نه هم جادو شده بود . عشق لیلا ، همان دختر هزارگیی که گاه وناگاه هنوزهم  در فامیل سلطان احمد خان  بهمین نام یاد میشد ، در عروق وشراینش همچون شراب ، همچون مورف ، همچون هیرویین و کوک دویده و جای گرفته بود. او تا سرحد اعتیاد عاشق  لیلا شده بود ، عاشق زیبایی ، خوبی و صفایی ، صداقت و سادگی ، ذکاوت و زیرکی ، اداب ، نزاکت و تربیه ی او که درهمین زمان کم تمام روح و روانش را تمام جان و تنش را تسخیر کرده بود. شیر احمد اکنون بخود متعلق نبود او نا خود آگاه سراپاه به لیلا تعلق داشت و خودرا جزء لیلا میدانست ، او با لیلا نفس میکشید با لیلا میخورد و مینوشید ، درهمه جا و بهمه چیز لیلا را میدید ، در فکرش در ذکرش درحجره حجره ی وجودش فقط لیلا بود وبس .  بهمین خاطر شیر احمد،  زندگی کردن بدون لیلا را حتی برای یک لحظه هم نمیتوانست تصور نماید .

سلطان احمد خان که آمدن دو نفر پولیس امنیه را از برج دیده وهدف آنها را حدس زده بود ، بآهستگی از برج پایین و بطرف آنها که در بیرون از قلعه با شیراحمد ایستاده و مصروف گفتگو بودند ،  رفت.

 شیر احمد که همیشه با دیدن پدر از هرحالت سرپاه میایستاد، اکنون با دیدن پدر تصور کرد که طفل دوساله ی شده باشد ، پاهایش خمی و کمی کردند ، او ترسید بزمین نغلطد وبهمین سبب آهسته کرده بالای صوفه نشسته و عرقهای پیشانی اش را با پشت دست راستش پاک کرد.

سلطان احمد خان که پسرش را هیچگاه  به این وضع و حالت ندیده بود ،  دانست که در مورد عروسی پسرش تعجیل بخرچ داده و در انتخاب عروس نیزافراط کرده است.

سلطان احمد خان درحالیکه از یک طرف دلش بحال شیراحمد میسوخت و جدایی اورا ازخانم نازنینش تراژیدیی برای پسرش میدانست ، از طرف دیگر سخت در تشویش آمیخته با خشم و غصب بود که پسرش ممکن است نتواند ، دوران عسکری و سربازی اش را موفقانه سپری نماید و این کار برای سلطان احمد خان در حکم بدنامی بزرگی در بین قومش ، قومی که بسیاری آنها هنوز تذکره تابعیت نداشتند چه رسد باینکه عسکری کرده باشند ، بود.

سلطان احمد خان دوران عسکری خودش را بیاد آورد که مدت دوسال را صرف با یک ماه رخصتی تفریحی ، همچون برق سپری کرده بود. او اصلاٌ نه پشت خانم و نه پسر دوساله اش گل احمد دق نیاورده و تمام اوقات دوران عسکری را سراپاه عسکر بود. او همیشه و بیشتر بفکر وطن ، بفکر آزادی پشتونستان و بفکر سرکوب دشمنان و آشوبگرانیکه گاه گاهی ، امنیت و آرامی را اخلال میکردند ، بود تا در فکر خانه و پسر و خانمش. سلطان احمد خان بیشتر عاشق قومش بود ، عاشق همان کوچی هاییکه تمام فصلهای سال را در زیر سقف آسمان خدا که توسط یک غژدی سیاه و کهنه ی پینه پینه شده از زمینش جدا میگردیدند ، زندگی میکردند. او در آنزمان ها تشکیل فامیل ، زن گرفتن وفرزند داشتن را جزء ضرورت و عنعنه دانسته و اعتراف به عشق زن را برای مردان شرم آور می شمرد . اما حالا زمان تغییر کرده بود و همان پسر با شهامت و شجاعش  شیراحمد ، در مقابل یک دختر هزارگی آنقدر عاجز ، ضعیف و ناتوان شده بود که بمجرد شنیدن نام عسکری که معنای  جدایی یکسال را داشت ، پاهایش سستی کرده و صدایش رگدار میشد.

سلطان احمد خان در مقایسه باخود پسرش را نشناخت ، یکدفعه دلش شد اورا سخت دشنام داده ، ملامت و سرزنش کرده  و طعنه های آبدار و بیآب نثارش کند ، باز تحمل کرد و با صدای محبت آمیز و لحن آرامتر گفت: (به پشتو)

ـ شیر آمد بچیم ! چه شده ات ؟

چرا ایطور رنگت پریده و زیر عرق شده ای نشود که از عسکری ترسیده باشی ؟

 ببی ! اگر تو نمیتوانی عسکری کنی ، ما ملالی خواهرت را لباس مردانه میپوشانیم که برود بجای تو عسکری کند و تو در خانه باش و نان پخته کرده ظرف ها را بشوی. لیلا هم کمکت میکند...

سکوت بعدی سلطان احمد خان بعد از این توبیخ و طعنه ی ادبی ،  بمعنای منتظر بودن جواب از طرف شیر احمد بود. شیر احمد نیز منظور پدر را درک کرده و باتمام نیروکوشش کرده خودرا روحاٌ عیار ساخت تا سر پاه بایستد. بلی ! سخنان سلطان احمد خان  همچون آب سردی بود که مرده را زنده ساخته ، هر رقم کیف و نیشه را زدوده  و آدم را سر حال می آورد .

شیر احمد بعد ازینکه بپاه ایستاد گفت: (به پشتو)

ـ نه پدر ایطور نیست. از عسکری نترسیده ام و ضرورت هم نیست که ملالی  لباس مردانه پوشیده و بعوض من عسکری کند .

من خودم کاملاٌ قدرت و توانایی آنرا دارم که یکسال زندگی ام را وقف خدمت بوطنم بکنم.

صرف امروز یک کمی وضع صحی ام خوب نیست و میترسم مریض نشده باشم. شما تشویش نداشته باشید تا تاریخ 12 همه چیز تیار و سر براه میشود.

ـ تاریخ 12 چه گپ است؟

سلطان احمد خان که از تاریخ دقیق جلب آگاه نبود پرسید.

ـ به همین تاریخ مارا در ولسوالی برای چهره کردن خواسته اند.

شیر احمد جواب داد.

ـ سه روز مانده است و من امید وارم که تا سه روز دیگر تو پلان یکسالت در خانه را پوره و برای عسکری آمادگی بگیری.

سلطان احمد خان با تبسم بر لبانش، در اخیر علاوه کرد.

 بعد او پیسه دانی اش را ازجیب کشیده و برای پولیسهای امنیه ده ده افغانی نعلوانه داده و یک ورق را امضاء نمود.  پولیسها هم پول و ورق امضاء شده را گرفته و با سلطان احمد خان وپسرش خدا حافظی کرده و بکمترین مدت از همان راهیکه آمده بودند دوباره گم گردیدند.

شیر احمد هم با پدر خدا حافظی کرده و هرکس روانه ی خانه و آشیانه ی خود گردیدند.

بعد از لحظات چندی شیر احمد از طریق دروازه ی درونی قلعه وارد بخش زنانه گردیده و سرراست طرف خانه و اتاقش رفت.

در بخش زنانه بجز مادر شیر احمد ، هیچکسی دیگری نبود همگی بشمول لیلا و ملالی هنوز درمکتب و زن برادرش با  اطفالش در باغ بودند . هنگامیکه شیر احمد از مقابل کلکین و دروازه ی خانه ایکه مادر و همشیره هایش زندگی میکردند ، گذشت مادرش اورا دیده و طرز حرکت و رفتار اورا غیر عادی دانست . مادر با همان احساس مادری اش درک کرد که وضع شیراحمد خوب نیست و بعجله بیرون دویده و شیراحمد گفته صدا کرد.

شیر احمد هم با شنیدن صدای مادر ، با دستانش از دیوارتکیه کرده و در سایه ی دیوار ایستاده شد. سرش میچرخید و دلش بدی میکرد.  ( تمام مکالمات شیراحمد و مادرش به لسان پشتو است)

ـ بچیم ! شیرآمد خاک در سرم توره چه شده؟

مادرش از شیر احمد پرسیده و با دستانش پیشانی اش را لمس نمود. پیشانی شیر احمد گرم و داغ بود او براستی تب داشت.

ـ هیچ هیچ ! مادر جان وارخطا نشو فقط یک کمی خودرا خوب احساس نمی کنم.

ـ میگی هیچ . تو خو تب داری پیشانی ات میسوزد. بیا بریم خانه و خوده در چپرکت پرتو. من میروم به گل احمد میگوم که تورا پیش داکتر ببرد.

ـ گل احمد هنوز در مکتب است و بعد از یکساعت می آید.

ـ به پدرت میگوم .

ـ نه نه به پدرم هیچ چیز نگو ! مه ازتو خواهش میکنم.

مادر، شیر احمد را تا اتاق مشایعت کرده و خود بعجله از اتاق برآمده و بعد از دودقیقه یک مقدار نباتات طبی را که در خانه ی هر افغان پیدا میشوند باخود آورده وباکف هردو دست خوب میده کرده و به شیراحمد پیش کرد. شیر احمد از دست مادرش همان نباتات طبی را با لبانش گرفته کمی جویده و قورت داده و به تعقیبش کمی آب گرم را نیز نوشید.

در اثناییکه مادرش سر و پیشانی شیر احمد را مساژ و مالش میداد ، شیراحمد را خواب برده و برای یکساعتی تا آمدن دختران از مکتب خوابید. مادرش هم آرام بر بالین سرپسرش نشسته و از خدا برای او دعای خیروطلب جانجوری میکرد.

با آمدن دختران و سر وصدای آنها شیر احمد از خواب بیدار گردیده ، چشمانش را باز و مادرش را بالای سرش دیده تعجب کرد.مادرش با صدای نرم و ملایم مادری پرسید:

ـ چطور هستی بچیم ؟

شیراحمد با وارخطایی و دست پاچگی مثلیکه هیچ چیزی نشده باشد ، از جایش برخاسته و گفت:

مه ـ مه خوب هستوم تو چطور هستی مادر ؟  چطور اینجه شیشته هستی ؟ کجاهستند دیگرا ؟ لیلا کجا هست؟

ـ اینه لیلایت آمد و مه رفتم.

مادرش جواب داده بار دیگر با دستش پیشانی شیراحمد را لمس کرده و از اتاق خارج گردید. او در دل خدا را ازینکه سر پسرش تب نداشت  شکرگزار بود .

لیلا با مادرکه در فامیل مشهور به ( ادی ) بود در پیشروی  دروازه سرخورده و باو سلام داده و داخل اتاق شد

ـ سلام عزیزم!

خوب است ادی تورا نمیماند که تنها باشی و دق بیاری .

ـ سلام عزیزم ! هرکس جای خودش را دارد ، تو جای خوده و ادی جای خوده.

بخیر آمدی؟

ـ تشکر بخیر آمدم. چطور بیخواب و خسته مالوم میشی ، خیریت است؟

ـ علت بیخوابی ام را خودت میدانی اما خسته نیستوم.

ـ نه بخدا راست بگو چه گپ اس؟

لیلا با لبان متبسم پرسید.

شیراحمد داستان آمدن پولیس های امنیه و رقعه ی جلب و احضارش را بتاریخ 12 میزان ، حکایت کرده و در آخر علاوه کرد.

هیچ دلم نمیخواهد که به عسکری بروم و تورا تنها بگذارم . پدرم میتواند که مرااز عسکری خلاص کند ، اگر بخواهد. مگر او اینکار را در زندگی اش نمیکند. بسیار آدم جدی و حسابی است. موضوعات ننگ و غیرت خشک و خالی در نزد او بالاتر از هر چیز است. بتمام مسایل از دیدگاه خود میبیند و هنوزهم خون کوچی گری در رگهای او جریان دارد.

ـ شیر احمد ! چب باش تو چه میگی ؟

نمی شرمی که راجع بپدرت ایطور گپا را میزنی . او هرکه و هرچه که باشد بازهم پدرت است.

اما موضوع عسکری چندان گپی نیست . تمام مردا عسکری میکنن و خصوصاٌ که عسکری تو یکسال است . تا چشم ته پت و واز میکنی یکسال میگذره....

حوصله شیراحمد که در غیر آن هم بسر رسیده بود ، بعد از این سخن لیلا  یکباره ی فوران کرد و او با صدای بلند که تا حالا هیچوقتی در حضور لیلا چنین حرف نزده بود گفت:

ـ به نظر تو یکسال مکمل دوری و جدایی با ندازه ی یک چشم پت کردن و باز کردن است ؟ من درشبها خواب و در روزها آرام ندارم و در فکر آن هستم که چطور یکروز جدایی با تو را تحمل کنم و تو میگی که یکسال باندازه یک چشم بهمزدن است ؟ ازاین سخنان تو معلوم میشود که ، تو مرا هیچ دوست نداری ، تو حتی بمن و باحساسم هیچ احترام نداری . در مدت چهار ساعتیکه تو بمکتب هستی من برایم جای گشتن و شیشتن  پیدا کرده نمیتوانم و تو تا حال اقلاٌ یک دفعه حتی متوجه این موضوع نشدی . تو مانند همیشه ساعتت با ملالی تیر و در قصه ی من نیستی . برای تو کاملاٌ بیتفاوت است که من همیشه بیصبرانه منتظرت بوده و تا آمدنت هر دقیقه و ثانیه را حساب میکنم . تو تمام روز را ببهانه های درس و تیاری مکتب با ملالی سپری میکنی و من همیشه در حاشیه زندگی ات قرار دارم.

خوب اگر قرار باشد که مناسبات من وتو چنین دوام پیدا کند ، من میروم عسکری و علاوه بر آن شاید دیگر هیچ پس نیایم.

ـ شیراحمد ! بس کو !  تورا چه شده ؟  چرا ایقه بیتاب و بیطاقت هستی ؟ دهانت را بخیر باز کن !

موضوع عسکری که مه گفتم به یکچشم بهم زدن میگذرد ، هدفم دل دادن بتو بود. واقعاٌ جان جوری باشد یکسال چه است ، من وعده میدهم که هر روز ، هر روز برایت خط بنویسم. اما آنچه ارتباط میگرد به مناسبات بین ما وخودت و بین ما و ملالی ، خودت میدانی که من وملالی از صنف اول باهم و با خودت صرف در حدود دوماه میشود که یکجای هستیم ، همین قدر که به تو منحیث یک مرد احترام دارم کفایت میکند و تو با کار و فداکاری ات ثابت بساز که شایسته دوست داشتن هستی ، در آنصورت تورا دوست هم خواهم داشت.

اگر راستش را بگویم من هم نمیخواهم که دختران و زنان برایم طعنه بدهند که شوهرش عسکری کرده نتوانست. ما وتو هنوز خیلی جوان و صرف نوزده وبیست دوساله هستیم ، و وقت کافی برای زندگی فامیلی و دوست داشتن وعاشقی خواهیم داشت.

سخنان لیلا که همچون آب بالای آتش احساسات شیراحمد بود ، اورا نرم ومانند موم درکف دستان لیلا ملایم ساخت. لیلا با درک این موضوع به آهستگی به شیر احمد نزدیک گردیده و زمینه ی آنرا مساعد ساخت تا  شیر احمد اورا ببوسد. هدف لیلا این بود که شیراحمد از یکطرف از سخنان احساساتی و اتهاماتش نسبت به او وخواهرش ملالی معذرت خواسته و از طرف دیگراحساس نماید که لیلا آنقدر هم که شیراحمد فکر میکند در مقابلش بیتفاوت نیست..

شیر احمد هم بعد از بوسیدن لیلا ، آرامش روحی اش را باز یافته و از او معذرت خواسته و وعده داد تا نسبت بمناسبات او و ملالی دیگر هیچگاه حسادت ننماید.

تاریخ 12 میزان بسرعت تمام نزدیک شده میرفت و شیراحمد با دلهرگی تمام  برای رفتن بعسکری آمادگی فزیکی و روانی میگرفت.

لیلا تمام کالا و لباس های شیراحمد را که قبلاٌ شسته و قات کرده بود،  در یک بکس فلزی جابجا کرده دستمال دست و روی و جانشویی ، چند جوره جراب و دستکش و زیرپیرهنی و آشیای خورد وریزه ی دیگراز قبیل دستمال بینی ، ماشین و پل ریش ، ناخنگیر ، برس وکریم دندان  تار  و سوزن را نیز درآن جابجا کرده ، چند کلچه صابون مشک و دوجلد کتاب داستان و شعر و یکجلد کلام الله شریف را نیز بمحتویات بکس افزود.  لیلا چند قطعه عکسهای عروسی اش را که با شیراحمد یکجای گرفته شده بودند و چند قطعه عکس های مکتبش با ملالی و زرغونه را نیز در لای صفحات کتاب اضافه نمود.

بساعت هشت صبح  تاریخ 12 میزان که برابر با روز شنبه بود ، تمام فامیل سلطان احمد خان جمع شده بودند تا با شیر احمد خدا حافظی نمایند.

شیراحمد با هریکی جدا جدا خدا حافظی کرد . او اول  دستان مادرش را بوسیده و ازاو طلب بخشش و معذرت ازشوخی ها و نافرمانی هایش کرد. او با پدرش نیز بهمین منوال خدا حافظی کرده دستانش را بوسیده و فشار داد ، با ملالی با زرغونه  و نواب شاه و نازو ورنا روبوسی نموده و آنهارا در بغل گرفت . زمانیکه نوبت به لیلا که در آخر قطار ایستاده بود رسید ، شیراحمد فکر کرد که عسکری اش درهمینجا ختم میگردد ، او پاهایش سستی و زبانش در دهانش خشکی میکرد ، قلبش گاهی بسرعت  می تپید و گاهی هم نزدیک به ایستاد شدن میشد . شیراحمد  سخنان سه روز پیش پدرش را در ارتباط با لباس مردانه پوشانیدن ملالی را بیاد آورده و از تمام نیرو و قوت ، بخود  و به آنچه از دیدگاه مردم ضعف نامیده میشود ، غالب آمده و تمام احساساتش را در پشت پرده ی ننگ افغانی اش پنهان نمود. او بدون آنکه با لیلا تماس فزیکی بگیرد از فاصله یکمتری با گفتن خدا حافظ عزیزم ! در حالیکه ازچشم بچشم شدن با لیلا میترسید ، خدا حافظی نمود .

بعد از مراسم خدا حافظی تمام فامیل اورا تا بیرون قلعه جاییکه موتر جیپ روسی ایستاد بود مشایعت کردند.  بالاخره با صدای سلطان احمد خان که گفت : (به پشتو)

 هله که ناوخت میشه ! یک دعای خیر!

شیراحمد به پایدان سیت راست جیپ پاه مانده و در پهلوی برادرش گل احمد که درحال حاضر بحکم موتر وان بود قرار گرفت.  شیر احمد با تمام قواء کوشید تا اشکهایش را که در کاسه ی چشمانش حلقه زده بودند از همه پنهان نماید.

موتر چالان و آهسته آهسته بسمت ولسوالی بحرکت افتاد و اعضای فامیل هم با بلند کردن دستها برسم دعای خیر از خدا طلب سفر بخیر کردند. وقتیکه موتر از دیده  ها نا پدید گردید تمام اعضای فامیل بخانه ها برگشته و هرکدام بیک طوری درفکرشیراحمد بودند.  لیلا که با گوشه ی چادرش اشک هایش را پاک میکرد ، با وجود موجودیت  ملالی درپهلویش ، خودرا تنها تر از همه احسا س مینمود.

بعد از ده دقیقه ، موتر جیپ روسی در بیرون تعمیر ولسوالی توقف وگرد وخاکی را بهوا بالا نموده و ازبین گرد وخاک سر وکله ی هردو برادر که یک دانه بکس فلزی و بستره ی کوچکی را انتقال میدادند نمایان گردیدند. هردو برادر با عجله و سرراست طرف تعمیر ولسوالی حرکت کردند.

 در نزدیک دروازه ی ورودی که دو نفر عسکر پهره دار بودند ، برادر هارا ایستاد و پرسیدند :

ـ کجا میرین ؟

ـ اینه جلب  برادرم برامده میریم برای چهره شدن .

گل احمد جواب داد.

ـ هنوز وخت اس باد از چاشت بیایین.

یکی ازعسکرها جواب داد.

هردو برادر طرف یکدیگر دیده و گل احمد گفت : (به پشتو)

ـ  چکنیم ؟ بیا میریم پس خانه !

شیراحمد با صدای بلند خندیده و گفت:

ـ تو چه میگی ؟ مه با کلگی خدا حافظی کدوم و شرم اس که حالی پس بروم . شاید کلگی خنده کنند و بگویند که ایقه زود عسکری کدی ؟

ـ خی چطور کنیم؟      

ـ تو برو ، مه هستوم . سه ساعت ، چهار ساعت همیجه میباشوم .

ـ نه ! مه هم باتوهستوم.

ـ تو برو که مکتب و درسایت شروع میشه . مه هستوم و باد از چاشت چهره میشیم و حرکت میکنیم طرف ولایت.

ـ برای مه پدر گفت که تا تورا د موترننشانده و طرف ولایت روان نکردوم بخانه نبیایوم.

گل احمد این کلمات را با لحن و صدای گرفته گرفته اضافه نمود.

شیراحمد بفکر فرورفته و علت این سفارش پدرش را در عمق افکارش جستجو کرد.

او در مقابل این سخن پدرش که شاید هدف او مهر و محبت پدری نسبت به شیراحمد بوده باشد ، بجز بی اعتمادی نسبت بخودش چیزی دیگری را پیدا کرده نتوانسته و سخنان اورا در مورد اینکه ملالی را لباس مردانه پوشانده و بعوضت بعسکری روان میکنیم ، بیاد آورده و نسبت باین حس و گمان پدر ، بی اندازه مأیوس گردید. شیراحمد دوباره بفکر لیلا که بفکر او یگانه علت این بی اعتمادی پدرش نسبت به او گردیده بود افتاده ویکبار دیگر عشق لیلای نازنینش  را با حس احترام بپدرش در یک ترازو وزن و حلاجی نمود.

گل احمد که متوجه  حالت روانی برادرش بود ، اورا درک کرده و برایش گفت: (به پشتو)

ـ او برادر غم مخور ! بیا ایطور میکنیم . تو باش مه میروم و اگه پدر پرسان کد مه میگوم که تورا د موتر شانده و طرف ولایت روان کدوم . صحیح اس ؟

ـ بلی ! بیخی صحیح اس .  بده دستای خوده .

گل احمد دستانش را طرف برادر دراز نموده  ، دستان اورا فشرده و بعد اورا دربغل گرفته ، رویش را بوسیده و با او خدا حافظی نمود.

بعد از ده دقیقه دیگر گل احمد  که مستقیماٌ با موتر طرف لیسه حرکت کرده بود در لیسه بود. با وجود کمی ناوقت آمدن ، او بالای ساعت درسی اش حاضر و شاگردان را از شوخی و بینظمی که در ساعت های خالی براه می اندازند، جلوگیری نمود.

ساعت های یک بعد از ظهر وقتیکه گل احمد بخانه میآمد ، پدرش اورا دیده و جویای شیراحمد گردید. گل احمد هم بدون درنگ جواب داد: (به پشتو)

ـ همانطوریکه شما گفته بودید ، اورا در موتر شانده و طرف ولایت حرکت کردند.

ـ خیر ببینی ! چطور بود حالت رواوانی شیراحمد؟

ـ خوب بود.

ـ تو چطور فامیدی که خوب بود؟

ـ خو میخندید ، شوخی میکرد و بفکر و چرت نبود.

ـ چه فکر میکنی عسکری کرده میتوانه ؟

ـ مرمی واری.

ـ چرا ایطور فکر میکنی ؟

ـ خوب یکدفعه که لباس عسکری را پوشید همه چیز دیگر را فراموش میکنه.

ـ تو راست میگی بچیم. این گپ راستی و حقیقت اس که وختیکه لباس عسکری را پوشیدی ، هرچیز دیگر را فراموش میکنی.

بازهم وخت نشان میدهه. سلطان احمدخان با ابراز شک و تردید اضافه کرد.

گل احمد خان که گویی دفعه اول بود که بپدرش دروغ گفته باشد ، از چشم بچشم شدن با او میترسید و میشرمید و میخواست که هرچه زود تر مکالمه ی آنها ختم گردد. بهمین خاطر هم بتمام سوالات پدر مختصر و کوتا  کوتا جواب میداد.

سلطان احمد خان اینگونه طرز گفتگوی پسرش را ناشی از خستگی کار دانسته وبناءٌ اورا اجازه ی خانه رفتن داد.

گل احمد خان هم بعد از خدا حافظی با پدر به عجله طرف حرمسرایش بحرکت افتاد.

                               ***********

 شیر احمد بعد از خداحافظی با برادر بکس وبستره اش را گرفته و در زیر درختی گذاشته و بالای بستره نشسته سر را بدرخت تکیه داده و بفکر سخنان پدرش در مقابل دروازه ی قلعه و سفارشش به گل احمد در مورد او ،  در فکر خدمت عسکری که آنقدر برای پدرش اهمیت داشت ، بفکر یکسال مکمل جدایی با لیلا با همان لیلایی که اکنون مفهوم وطن ، ننگ ، غیرت ، آزادی ، شرف ، عزت و ناموس همه وهمه در وجود او ، در وجود همین لیلا خلاصه میگردید ، افتاد. او که بدون لیلا هر لحظه برایش یکسال بود ، بمحاسبه ی او یکسال برایش به طول قرنها می انجامید و هرگز خلاصی وتمامی نداشت.

تعداد جلبیان ساعت بساعت بیشتر گردیده و اکنون تا ساعت یک بعد از ظهر به چندین صد نفررسیده بودند. آنها که بابستره های خورد وکلان خود ، با بکس و بی بکس در اطراف و محوطه ی تعمیرولسوالی خصوصاٌ در قسمت پیشروی و هردو طرف دروازه بزرگ ورودی اخذ موقع و موضع کرده بودند ، حالت و وضعیت خاص و رقتباری را بوجود آورده بودند. پسران 22 ساله اطرافی با قد و اندام کاملاٌ متفاوت از همدیگر و شکل ورنگ و لباس و لسانهای مختلف که کسی پشتو وکسی فارسی را نمی فهمید، انسان را بفکر آنکه در کشور بیگانه ی مهاجر شده باشد می انداخت. آنها بیشتر به رمه ی شباهت داشت که چوپانش را گم کرده باشند.

 حوالی ساعتهای یک بعد از ظهر بود که پولیسی با چندین ورق لست جلبی ها بیرون دروازه آمده و با صدای بلند اسمای کسانیرا که در قدم اول وبه نوبت اول چهره میشدند قرائت نمود.

مجلوبین با دیدن و شنیدن صدای پولیس، دیگر هم بطرف دروازه هجوم آورده و یک ازدحام و بی نظمی را سر براه انداختند. بسیاری ها نامش را نشنیده و خواهان تکرار جدول بودند. بسیاری ها با صدای بلند ، جلبی هارا به آرامی و خاموشی دعوت نموده  وبدینگونه ناخود آگاه خود به عامل بینظمی و سر وصدا تبدیل میگردیدند.

در همین اثناییکه قرار بود هرلحظه بی بندوباری ها زیادتر گردیده و وضع از زیر کنترول براید ، سه نفر پولیس دیگر با چوب دستیهای دراز دراز دربین جمعیت جلبی ها،  پیدا گردیده و با شوردادن چوب ها در هوا آنها را تهدید و مجبور به آرامش میکردند.

با آنهم جلبیها طرف دروازه هجوم آورده و هرکس میخواست زودتر چهره گردیده و بعسکری سوق گردند ، چنان تصور میشد که این جوانان فکر میکردند که در عسکری  حتماٌ حلوا بخش میشود.

در حقیقت جلبی ها که نمیخواستند یکشب را در ولسوالی ویا سماوارهای بازار تیر کرده باشند ، هرچه زودتر میخواستند چهره گردیده و عازم ولایت گردیده و از آنجا به قطعات شان تقسیمات گردند. مثل معروفیکه میگوید :

 بهتر است دربین بلا باشی تا در بیم بلا .  کاملاٌ در مورد این جلبیها صدق میکرد.

شیر احمد به تمام این ماجراهای محشر گونه با نظر کاملاٌ بیتفاوتی دیده و هرگز عجله نداشت تا  در نوبت اول اورا  چهره نمایند. او بیاد امتحان کانکورش افتاده و افسوس خورد که چرا دارالمعلمین را که با نمره های پایان محصل میپذیرفتند ، انتخاب نکرده بود تا اقلاٌ ، بعقیده ی او ، اکنون درجمع این گله آدم ها نمی بود.  اکنون فرق او و یک چوپان نبوده و یکسان از طرف پولیس ها تحقیر و توهین میشدند و آینده هایش هم هنوز معلوم نبود.

دو عراده موتر باربری لاری را که از قسمت جنگله افقاٌ ، چوب های گول انداخته و دو منزله ساخته بودند ، تا ساعت های چهار بعد از ظهر از جلبیان چهره شده  تا جاییکه امکان داشت پرنمود وطرف و لایت حرکت دادند.

جلبیهای چهره شده هم با خوشحالی تمام با سر و صدای :  برو بخیر!  یک دعای خیر ! و الهی خیر و خواندنهای غزل هزارگی و لندی پشتو وکف زدن ها و بیرق شوردادن ها و امثال شان  ، با غرور تمام که آنها رفتند و دیگران ماندند ، احساسات خودرا تبارز میدادند.  واقعاٌ صحنه ی محشر بود. محشر کوچک ، کسی میخندید و کسی گریه میکرد و کسی هم مانند شیر احمد با تمام آرزوها و آرمانهایش در مقابل یک خلای بزرگ روانی قرار گرفته بود که عبور ازآن کار آسان نبود.

                                  *********

گل احمد که تا حالا از درک شیر احمد سخت بتشویش بود ، بالاخره موتر جلبی هارا که با بیرق های ملی برنگهای  سیاه وسرخ وسبز مزین شده بودند ، دیده وسروصدای آنهارا شنیده ، خدا را شکر کرد که اکنون دیگر پدرش سند دروغگویی اورا بدست ندارد.

او متیقین بود که تمام جلبی ها در همین دوموتر جابجا و طرف ولایت حرکت کرده اند.

                                  *********

بعد از حرکت موترهای حامل جلبی ها، همان پولیس امنیه که تا حال جدول اسمای جلبی ها را میخواند ، اعلان کرد که برای امروز کار ختم است و باقیمانده افراد ، سر از فردا ساعت هشت صبح همگی در همینجا باید حاضر باشند.

کمتر از نیم جلبیها هنوز چهره نگردیده و بناءٌ مجبور بودند شب را به شکلی از اشکال در محوطه ولسوالی و یا سماوارهای بازار که در چند قدمی تعمیر ولسوالی قرار داشت ، سپری کنند. روی همین ملحوظ هرکس بار وبستره اش را ازروی خاک برداشته و مورچه وار ، بیک طرفی بجنبیدن وحرکت افتادند.

شیر احمد که خودرا دربین همگی از هرلحاظ تنها احساس میکرد ، بنا چار و به پیروی از دیگران بکس فلزی و بستره ی سبک و کوچکش را که شامل یک توشک  اسفنجی ، یک کمپل ایرانی و یک بالشت اسفنجی بوده و محکم بهم فشرده و پیچ داده شده و با چادرو طنابی بسته شده بودند ، از زمین برداشته و بسمتی بحرکت افتاد.

بعد از چند قدمی که شیر احمد برداشت ، متوجه گردید که بدون هدف و بسمت نا معلومی حرکت میکند. اوپلکهایش را که در جریان هشت ساعت مکمل ،  ازنشستن گرد و خاک بازار که ازاثر تردد آدمها و موترها ،  بالای چشمانش  سنگینی میکردند ، بالا نموده و ناگهان دید که برجهای قلعه ی شان در مقابل چشمانش قدآرایی میکردند. او درتصورش لیلا را دیده و قصه ها و خنده های اورا بخاطر آورده و برای یک لحظه تمام خاطراتش  با لیلا را در ذهنش زنده و مجسم نمود.  شیراحمد بکس و بستره را در همانجا برزمین گذاشته و رو در روی قلعه و برج وباروی آن بنشسته و به آنها  چشمان خسته و افسرده از جدایی و تنهایی اش را دوخت.

بعد ازگذشت چند ساعتی که برای او لحظه ی بیش نبود متوجه گردید که قلعه و برج وباروی آن در تاریکی شب شناور گردیده و آهسته آهسته از نظرش نا پدید میگردند.

شیر احمد تصمیم گرفت که بکس وبستره را تسلیم سماوارچی نموده و شب را بهر شکلی که شود دزدانه بخانه پیش لیلای عزیز ونازنینش برود.

او  بسرعت طرف سماواری که تعداد زیادی از جلبی ها نشسته بودند آمده و با سماوار چی سخن گفته خودرا معرفی کرد که پسر سلطان احمد خان است و میخواهد که شب را بخانه برود. سماوار چی هم قبول کرده و بستره را با بکس در جای امنی گذاشته با همدیگر تا صبا خدا حافظی کردند.

  شیراحمد بسرعت از سماوار برآمده و از راه بیراهه یعنی پلوانها وسر زمین های زراعتی بسمت قلعه و خانه حرکت کرد . اوفاصله ایرا که در روزهای عادی به چهل دقیقه طی میکرد ، در بیست دقیقه  طی نموده و آهسته از طریق دروازه ی زنانه که خوشبختانه ( بدبختانه ) هنوز بسته نبود ، پشک وار داخل قلعه گردید. شیراحمد  ترسید که مبادا ملالی در خانه با لیلا یکجا باشد و آمدن اورا دیده و در نزد همه افشا نماید. بناءٌ او به آهستگی به کلکین خانه که پرده های آن بسته بود نزدیک گردیده و به آواز داخل اتاق گوش فرا داد. از داخل اتاق صرف صدای آهسته ی رادیو کابل شنیده میشد و بس. او بهمان آهستگی بدروازه نزدیک گردیده و دستک دروازه را آهسته بحرکت آورده و دید که دروازه از داخل بسته است.

 ساعتهای نه شب بود ، هنوز هم در بعضی از خانه ها چراغ روشن و گیس پدرش در برج میسوخته و از مجرای کلکین که پرده های آن باز بود فاصله های دوری بیرون قلعه را روشن میساخت.

و اما لیلا هم از سرصبح تاحال تنها بود . او در مکتب نرفته و با هیچکسی نخواسته بود که هم صحبت شود . شاید دلیلش این بوده باشد که لیلایکه  در نزد ملالی  به صفت یک دختر آهنین معرفی بود ، اکنون نمیخواست که چنین یک زن ضعیف ، عاجز و بیچاره نمایان گردد. بناءٌ او حتی از ملالی خواهش کرده بود که امروز اورا تنها بگذارد. یا شاید لیلا میخواست بدینگونه به اهمیت شیراحمد که حالا برایش نه تنها بحکم شوهر و همسر بلکه رفیق راه دور ودراز زندگی اش بود ، بیشتر پی ببرد . ویا شاید هم لیلا  نمیخواست که بعد از اشکهای هنگام وداعش ،که همه دیدند، باردیگر باز احساساتش را بهمه تبارز دهد. شاید غرور زنانه اش اجازه نمیداد که ازهمه مناسبات او و شوهرش با تمام جزئیاتش ، همگی آگاه باشند.

بلی!  او هم تمام روز را بفکر شیراحمد بوده و قطرات اشکش رانیز نثار راهش کرده  و مانند تمام دختران در هنگام دوری و جدایی ، باندازه ی کافی در روی بالشت گریه کرده بود...

 شیراحمد بار دیگر بهمان آهستگی به کلکین نزدیک گردیده و بآهستگی تمام با انگشتش به شیشه تک تک نمود . لیلا  که از فکر و چرتهای زندگی پرجنجال جوانی و تغییرات آنی و یکصدوهشتاد درجه ای اش در حالت نیمه خواب وحشت ونیمه بیداری وحشت بود از شنیدن صدای تک تک شیشه تکان خورده  ، و ازجایش برخاسته و با صد ترس و لرز بطرف کلکین رفت. بازهم صدای تک  تک.                  لیلا که فکر میکرد شاید ملالی باشد ، پرده را اندکی پس زده و از درز پرده در آنسوی شیشه که با نور خفیف چراغ  داخل ، روشن شده بود، ناگهان شیراحمد را دیدو شناخت. او با عجله طرف دروازه دویده و در را باز کرده میخواست چیزی بگوید ، چیغ بزند و با صدای بلند ابراز احساسات وخوشی بنماید که شیر احمد باو فهماند که چپ باشد تا کسی دیگری خبر نگردد.

 بهمان سرعتی که لیلا دروازه را باز کرده بود ، بهمان سرعت هردو زن وشوهر داخل اتاق گردیدند.

چیزی بیشتر از دوازده ساعت بود که زن وشوهر،  یعنی شیراحمد ولیلا یکدیگر را ندیده بودند و همین 12 ساعت چقدر ارزش داشت تا هردو تا اعماق قلب بمفهوم این زندگی پی برده و قدر واقعی همدیگر راکه در غیر آن هم میدانستند ، خوبتر بدانند. هردو شروع کردند ببوسیدن همدیگر ، ببوسیدن روی وموی و گردن وگوش وگلو چشم و لبان و دهان همدیگر ، شیراحمد میخواست با لیلا شوخی و بی احتیاطی نماید که لیلا اورا متوقف ساخته و با صدای آهسته ،  صدای ملایم و شیرین تر از صدای فرشته هنگامیکه هردو چشمانش را بزمین دوخته بود گفت:

ـ شیر احمد میفامی ...

ـ مبفامی که چه ؟ شیراحمد با عجله پرسید .

ـ میفامی که تو پدر میشی؟!

شیر احمد با شنیدن این خبرخوش تمام حجرات وجودش تمام عروق و شراینش از غرور مردی و حس پدری مملو گردیده و خودرا یک انسان مسئول در مقابل فامیل و جامعه احساس نمود. او که تا حال بتمام مسایل از طریق عشق و محبت ، غریزه و شهوت میدید اکنون مسئولیت را نیز با آن ضم ویکجا ساخته و تصمیم گرفت که بهر شکل و صورتیکه گردد برای اثبات ادعای  خودارادیت ، منیت و مردانگی اش ، باید حتماٌ عسکری نماید. او تصمیم گرفت که شب را با لیلا گذشتانده و صبح وقت از همان راهیکه آمده خودرا ببازار و ولسوالی رسانیده و در صف اول خودرا چهره و روانه ی عسکری میگردد. او اکنون پدر بود ، پدری که در مقابل فرزند آینده اش مسئولیت عام وتام اخلاقی هم داشت.

ـ نه تو حتماٌ شوخی میکنی !

شیراحمد برای اینکه خوبتر متیقین شود پرسید.

ـ نه بخدا شوخی نمیکنم . مه میخواستوم وقت تر برایت بگویوم اما میشرمیدوم.

امروز تمام روز ،  خودرا محکوم میکردوم که چرا بریت نگفتوم. شاید این گپ برایت کمک میکرد تا تو خوبتر و بدون تشویش عسکری کنی. و تصمیم گرفتم که در خط برایت نوشته میکنم. حالا که خودت آمدی بهتر ازی دیگر چه ؟ راستی چطور آمدی ؟

ـ نیم جلبیهارا چهره و روان کردند و نیم دیگر برای صبا ماندند و مه هم د جمله ی همین نیمه دوم بودوم. یکدفعه گفتوم که شو را د بازار تیر کنوم ، باز تصمیم گرفتوم که شو دزدانه مییایوم خانه و صباهم  دزدانه پس میروم که پدرم نبیند .

مهمتر از همه دیر شده بود که تورا ندیده بودوم و خیلی پشتت دق آورده بودم.

ـ خی چرا  ایقه ناوخت آمدی ؟

ـ خوب نبود  ممکن بود کسی مرا میدید و خنده میکرد که چطورعسکری را ایقه زود خلاص کدی ؟!

 گذشته از همه صبح با کلگی خدا حافظی کرده بودوم. و شو پس می آمدوم . ننگ بود.

ـ اگه حالی کسی خبر شوه چطور ؟

ـ خوب اگه خبر شد خبر شد . ارزش یک شو بودن باتو برایم بالاتر از هر چیز دیگر اس.

ـ خو باز او وخت موضوع ننگ چطور میشه ؟

ـ تو هر وخت مره د گپ خودم گیر میکنی . مه فقط یک شوه باتو داروم و نمیخواهم که تمامیش د گپ تیر شوه  . فامیدی ؟

بعد ازین سخن شیر احمد ، هردو به آهستگی خندیده و  چراغ هلکین را که تا حال نیمه خاموش بود خاموش نمودند.

   از تصادف بد ، نواب شاه که تا حال در برج بود میخواست طرف اتاقش برود ، راه اتاق او درست از زیر کلکین خانه ی شیراحمد تیر میشد . در اثنای گذشتن از زیر کلکین ، او صدای سخن گفتن و خندیدن را از درون شنیده و گل شدن چراغ را دیده بود .او اشتباهی شده بود که در خانه برادرش که امروز بعسکری رفته بود کس دیگری است.

نواب شاه سرراست طرف برج پدرش رفته و قضیه را با او درمیان گذاشت.او گفت : (به پشتو)

ـ پدر سلام !

ـ والیکوم سلام  بچیم ! چطور شده که د ای ناوقتی احوال مرا گرفتی ؟

ـ پدر کار خراب است !

ـ خدا نکند ! چه گپ است ؟

ـ خدا خو حالا کرده . گپ ازی قرار است که  در خانه ی شیر احمد کدام مرد بیگانه است .

ـ تو چه میگی ؟

ـ آه راست میگوم . مه امی حالی که از برج طرف اتاقم میرفتم صدای گپ زدن و خندیدن شان را شنیده و دیدم که چراغ را گل کردند .

ـ تو راست میگی ؟

ـ بخدا به کلام الله مجید که راست میگوم.

نظر سلطان احمد خان آهسته بطرف تفنگی که در میخ دیوار برجش آویزان بوده لغزیده و به نواب شاه گفت :

ـ تفنگ تو فعال است ؟

ـ بلی فعال است.

ـ تو آهسته کده برو تفنگت را گرفته و در زیر کلکین شرقی خانه ی شیر احمد موضع بگیر که کسی از کلکین شرقی نگریزد.

مه حالی پایین شده و میریم می بینیم که لونده ی ای دختر هزارگی که است .

بعد ازینکه نواب شاه از برج پایین گردیده طرف اتاقش که تفنگ شخصی اش آویزان بود رفت ، سلطان احمد خان  تفنگ یازده تیرش  را که همه روزه از میخ پایین کرده ، پاک نموده و دهن میلش را بوسه نموده ودوباره در جایش می آویخت ،  از میخ پایین نموده و یک پنجکی کارتوس را در شاهجورش جابجا کرد. بعد او آهسته کرده از زینه ها پایین و طرف دروازه زنانه رفته دید که دروازه باز بود. باز بودن دروازه دیگر هم اورا به صحت گفتار نواب شاه متیقین ساخت.

بعد او آهسته آهسته طرف خانه گل احمد رفته و اورا که در خواب بود بیدار و موضوع را بااو در میان گذاشت. گل احمد یکبار در دل به شک وتردید در مورد آنکه شیراحمد شاید بعسکری نرفته باشد افتاد و از آنجاییکه به پدرش دروغ گفته بود ، نمیتوانست موضوع را افشا و روی آن پافشاری نماید که ممکن است شیر احمد بخانه آمده باشد.

 گل احمد به پدرش پیشنهاد کرد که او داخل اتاق و خانه شیر احمد گردیده و دیگران امنیتش را در بیرون بگیرند.

گل احمد امید وار بود که با داخل شدن در خانه و شناختن شیر احمد تمام مسایل حل میگردد .موتر در راه خراب شد و رفته نتوانستند ، یک بهانه ی حتماٌ پیدا میکنند.

بهمین خاطر با وجودیکه گل احمد تفنگش را باخود گرفت ، لیکن متیقین بود که ضرورت به فیر و آتش نمی افتد او حتی مرمی تیر نکرده بود.

سلطان احمد خان و پسر کوچکش نواب شاه که برای بار اول تفنگ را برای کار جدی بدست میگرفت

با تمام جدیت در بیرون ایستاده و چشم بدروازه و کلکین دوخته بودند. فضای تاریک شبهای غیر ماهتابی خزان بر جدیت و خرابی اوضاع دیگر هم می افزود.

گل احمد با تمام بی احتیاطی که گویی عمداٌ میخواست که شیر احمد از داخل شدنش آگاه گردد ، دستک دروازه را که فکر میکرد باید بسته باشد حرکت داده وناگهان دروازه باتمام سر وصدا باز گردید. شیر احمد که هنوز خواب نبود با شنیدن صدای دروازه فکر کرد که کدام کس بیگانه ی با استفاده از اینکه او در خانه نیست میخواهد بناموسش تجاوز کند ، نیمه لچ از جایش برخاسته و راساٌ دست به تفنگش که بالای چپرکتش آویزان بود برده و مرمی تیر کرد. 

بمجرد باز شدن دروازه ی اتاق بدون آنکه بپرسد کیستی ؟ مستقیماٌ آتش و نفر در دهلیز بزمین افتاد. صدای آتش تفنگ و افتادن گل احمد بزمین سر وصدایی را در بیرون خانه بالا و شیر احمد فکر کرد که ممکن است شخص متعرض شرکایی دیگری هم داشته بوده باشد و بهمین حالت نیمه عریان به بیرون دوید. سلطان احمد خان که  دید  کسی نیمه عریان از خانه شیراحمد بیرون گردید ،  بدون درنگ اورا هدف قرار داده وآتش کرد . تیرش مستقیماٌ به سینه ی شیراحمد اصابت کرده و اورا نقش زمین ساخت. شیر احمد در حالیکه سخت زخمی بوده و بخونش دست و پاه میزد ،  دید که کسی از عقب خانه بسویش می دود او در حال خوابیده و با یک دست اورا هدف قرار داده وبا یک تیر اورا ازپاه درآورد . این شخص نواب شاه بود . شیر احمد در حالیکه خون از سینه اش فوران میکرد  وبمشکلات میتوانست سخن بگوید، میگفت: ( به پشتو)

ـ  نام من شیراحمد است ، به والله اگر بمانمی تانه !..

 اواین جمله را تا نفس داشت تکراراٌ و تکراراٌ برزبان آورده و باهر دفعه آهنگ صدایش آهسته و آهسته تر میگردید. تا آنکه در روی دستان لیلا و در انظار پدر و مادر و تمام اعضای فامیل خواهران وبرادرزاده هایش که اکنون همگی  جمع شده بودند ، در حالیکه کلمه ی:

ـ زما نوم شیر احمد دی  والله که...

ـ زما نوم شیر احمد...

ـ زمانوم ..

ـ زما..

 بر زبانش بود ، بعقیده ی خودش در راه دفاع از ننگ و ناموسش جان داد.

بعد از این عملیات که از اول تا آخر آن کمتر از پانزده دقیقه را در بر گرفت ، سلطان احمد خان نعش سه پسر جوانش را که پهلو به پهلوی هم بر زمین گذاشته شده بودند ، در مقابل چشمانش داشته و بر تمام زندگی اش تف و لعنت میکرد.  بر خانی اش ، بر جایداد و دارایی اش ، بر ننگ افغانی اش ،  بر رسم و رواج و عنعنه ملی و مذهبی اش که اورا تا به این اندازه بخاک سیه نشانده ، بیچاره و بدبخت ساخته بودند ،  نفرین میفرستاد.

 اکنون اشک ریختاندن و بسر و صورت کوبیدن  سلطان احمد خان وتمام فامیلش سود نداشتند و بهیچ صورت نمیتوانستند سیر این تراژیدی را بعقب بر گردانند.

فردایش آوازه ی تکاندهنده ی مرگ پسران سلطان احمدخان تمام منطقه را بلرزه درآورده بود.  در این تراژیدی که ناشی از ننگ افغانی بود ، همگی از دوست و دشمن بحال پسران سلطان احمد تأسف میکردند.

سلطان احمد خان  در جریان سه روز فاتحه داری ،  بمرد صدساله شباهت پیدا کرده بود و خانمش هم از گریه کردن بینایی اش را ازدست داده ، قد و کمرش خمیده بود.

ملالی و زرغونه بگلهای پژمرده ی مشابهت داشتند که ازریشه کشیده شده و به آفتاب افتاده باشند.

لیلا بخاطر حفظ زندگی همان موجود کوچکی که در بدنش نضج گرفته و روز بروز بزرگتر شده میرفت ، همچون مادر واقعی و با مسئولیت ، با تمام نیرویش ،  در مقابل همه ی این ستمها ، مقاومت و ایستادگی میکرد.

هنگامیکه لیلا را در تشییع جنازه ی شوهرش خبر کردند ، لیلا نرفت. واین کار بمعنای آن بود که شیراحمد برای لیلا نمرده است.

 درحدود بعد از هفت ماه از مرگ شیر احمد ، لیلا ،  پسر مقبول و جانانه ایرا که همزمان مشابه به لیلا و شیر احمد بود بدنیا آورده و نامش را شیرعلی گذاشتند.

 لیلا ی که صرف نوزده سال داشت ، تصمیم گرفت تا ، تا آخر عمر  به شیراحمد  وفا دار مانده و شیرعلی پسرش را که یگانه مایه تسلی ، ثمر وامید زندگی  ، و یگانه ورثه ی پسری فامیل سلطان احمد خان بود ، تربیه نماید.

 بیچاره لیلایی که گاهی قربانی مصالح قومی و گاهی هم قربانی ننگ افغانی میشد ، با وجود تمام آرمانهایش حتی لیسه را هم تمام نکرد...

پایان

                                                  

محسن زردادی                         

7/7/2009