افغان موج   

تابلوهاي ناتمام

 از: زينت نور

قهوه و هوا

نميدانم از كجا، باهم بودن را آغازكردیم. شايد از ساده گي دو پياله قهوه، در فاصلهء يك ميز كوچك و در فضاي چند تا گپ معمولي. کافه كوچك نزديك محل كار من، ما را به هم وصل ميكرد. براي هوا ی سرد نگران بوديم. هوا اعتباري نداشت. زمستان ها، زياد سرد بودند و تابستانها زياد گرم. قهوه اش زياد شير داشت. اين زن تازه كار، بَلد نبود که قهوه ی خوب  درست كند. مدير من  هميشه مرا ناراحت ميكرد و اگر همیشه افسرده معلوم ميشدم همه - تقصير همان يك نفر بود . نميدانم تا چه وقت، از همين چيزها ميگفتيم تا آنكه  يك روز ديدم رنگ چشمانش روشن تر شده و خطوط چهره اش مأنوس تر. يكروز ناگهان احساس کردم  زمستان ها، زياد هم سرد نيستند و زن قهوه چي بلد شده، قهوه ي خوب بسازد. ديدم كم كم قهوه خانه، كوچك، تاريك و تنگ ميشد و زمانی- يك پياله قهوه -براي ما به تندي چراغ سرخ روي جاده مي ايستاد و سبز ميشد تا سياهِ ما كند. يك بَغل قصه هاي ناتمام را هر روز با خود خانه می برديم. روز هاي بعد كه ازكار بيرون ميشدم با هم تا كتابخانه ای نزديك موزيم پياده مي رفتيم. من بايد تا ساعت هفت آنجا مي بودم و ساعت هفت به كلاس درسيم مي رفتم. او تا دَم دروازه ی كتابخانه با من ميبود و برميگشت.  در دفترحافظه من جدول هويت او پُر بود از چهارخانه هاي خالي و فقط  روي یک چهارخانهء كوچك نوشته شده بود ، سيدال. ولي روي آيينه چشمانم تصوير او بسيارروشن بود. او مردي بود بلند قامت، تنومند با مويهای كمی خاكستري، چهره ساده و چشمان كلان، كلانِ ميشی،چشمانی كه از پشت عينكهای ذره بينی اش جهان را كوچكتر ميديد نه بزرگتر. دراين ميان  آنچه برقلبم ميگذشت، جدا از ذهنم و چشمانم بود. قلبم هر روز جدول های خط خطی را برای او پُر و خالی ميكرد. روزی چند بار او را می نوشت و چند بار هم خط اش ميزد.

كتاب و نگاه

 فصل ديگری برای من و او ورق خورد و ما با كتابها گره خورديم تا يك فصل ديگر كتاب، كتاب كنيم. عصرها وقتی كارم را تمام ميكردم او را كنار در خروجی منتظرم می يافتم.  او هميشه كنار دروازه خروجی  به رويم باز ميشد و درست مثل گلدان سنگی كنار دروازه كه هرگز سبز نكرده بود، سبز ميكرد. گاهي فكر ميكردم كه او با آن دروازه و آن گلدان خويشاوند است. و هر سه از يك تبار - بودن، ايستادن و ماندناند.
 شايد او نميتوانست جای ديگر منتظربماند،كم كم بی آنكه در باره ای او زياد بدانم. در باره اش  زياد ميدانستم او به طوری وحشناكی  مُتَبَحِر (پروفكسیونيست) بود. شايد  حتي قدم هايش را می شمارد و طول آنرا اندازه ميكرد. او ميدانست كه دستمال گردن من بايد يكمتر باشد نه یک سانتي كم ، نه يك سانتي زياد. او باورداشت كه رنگ كريمي در تابلو موناليزا Mona Lisa اثر لئوناردو داوینچی  Leonardo da Vinci  می توانست راز لبخند نامأنوس اورا كشف كند.  او فكر ميكرد كه جان اِشتاينبَك John Steinbeck  در موشها و آدمها Of Mice and Men  جورج نه بلكه ليني است. گاهی احساس ميكردم كه او يك فاشيست است و من يك يهودی. فكر ميكردم گودال بزرگی بين انديشه های ما باز شده و من با او هيچ وجهه مشتركی ندارم. اينجا كه می رسیدم او را ازهمه دفتر هايم خط ميزدم حتی از جنتری فردا صبحم و باخود ميگفتم كه فردا برايش يك بهانه ميكنم، ميگويم كه ميروم سفر. و وقتی برگشتم يك كار ديگر برايم پيدا ميكنم. چندين بهانه را لست ميكردم و لی فردا وقتيكه كنار دَر كتابخانه ازپُشت عينكهاي سپيد تار تار،  مژگانم را شمارميكرد، احساس ميكردم  که به اندازه ی همه مويهای سرم به  او نيازدارم. بعد دستم را ميان دستش براي خدا حافظي رها ميكردم . و قتی که میرفت، از پشت شيشه كلان دهليز كتابخانه گامهاي شمرده و حسابی او  را دنبال ميكردم. گاهي فكرميكردم كه  هنوز ذهناً مرا در کنار خود احساس میکند و ازينسو به آنسو  هم با خيال  من گپ ميزد. جدول هویت او هنوز خالی بود و فقط يك خانه ی پُر داشت ـ سيدال.

فصل كتاب ها و تابلوها تمامی نداشت. هرروز می پرسيد  چه خواندی و هر روز از تابلو ها ميگفت - از تابلو ها اندیشه می بافد ، از رنگها، موناليزا، پيكاسو، Pablo Picasso  ژان ـ سبز، سرخ ،زرد و سفيد. همه را از بر كرده بودم. او ميتوانست در باره رنگها تا آخر دنيا گپ بزند. كم كم رنگها خسته ام ميكرد، كتابها خسته ام ميكرد و سيدال  خسته ام  ميكرد.

با خودم فكرميكردم رابطه ی ما چه نام دارد. او برای من كی است، من برای او كی هستم. شايد من برايش يك دوست ساده باشم. شايد يك كتابخانه متحرك باشم كه ميتوانم در باره كتابها و انديشه هايم بگويم ويا شايد لكچرهای را که  به شاگردانش بايد بگويد با من ميگويد تا وردشود. شايد من يك كلاس بشنوی آمادگی برای  لكچرهاي زنده او باشم. او درپهلوی كار در استديوي كوچك تابلوهايش، كه محل فروش آنها نيز بود، در يك كالج خصوصی درس نقاشی ميداد و من دريك كمپنی اتوكت، گرافيك كاری ميكردم.

 فصل اول دوستی ما هوا،قهوه، مدير،خنك، شير،ازدحام و ترافيك بود، كه شايد شش ماه بهاركرد. بعد خزان شد و بي آنكه زمستان شود مُرد و رفت. شايد آن وقتها او را كمتر خط ميزدم و دلواپس بودنش بودم.

فصل دوم آشنايی ما كتاب،كتاب، كتاب ؛  تابلو: سبز،سرخ؛ نگاه،نگاه،نگاه؛ جوشيدن و پيوستن ، پيوستن و شكستن، دانستن و ترسيدن؛ موناليزا،موشها و آدمها؛ كميدي انساني بالزاك؛ اگزيستانسيالسيم سارتر و همين ها بودند. كه اين فصل برايم معجوني ازبهارها، زمستانها، خزانها و خزانها بود و هيچ هم تابستان نداشت. او نميگذاشت به تابستان برسيم. او همه ورق های تابستانی را پشت دستگاه نقاشی اش زير تابلوي يك خاموشی گنگ پنهان كرده بود.

كم كم كَله نا مرتب و پراگنده ام ميرفت براي اين فصل كتاب يك جلد پشتی درست كند ـ يك مقدمه و پايان. گاهي  كَله نا مرتب و پراگنده ام ميگفت خوب: ببين جانم،وجود او پرابلمی را برايت خلق نكرده، آخر زير این  آسمان دو نفر نميتوانند بی آنكه ازهويت يكديگر به صورت كامل و تمام  اگاه باشند، بی نشانی خانه و بی شماره تلفن،فارغ از قصه هاي خانواده من و خانواده تو باهم دوست باشند؟  همفكر باشند؟ همكلام باشند؟ ولي اين چيزها قانع ام  نميكرد.

او هر روز ساعت پنج و پنج كنار در خروجی كارم،كنارگلدان سنگی با آن قامت بلند، موهاي شسته،دستان آويخته مثل تا بلو ی  چگوارا با نگاههاي مشكوك و مو شگافش می استاد .گاهی نگاه هايش سوهانم ميكرد.  فكرميكردم كه در ذهنش مرا هزاربار نقاشی كرده ـ سبز، زرد، سرخ، كريمی، آسمانی و سياه. من  هم او را گاهی سياه نقاشی كرده بودم.  هروقت بيشتر فكر ميكردم بيشتر خاكستری، سياه و تيره اش نقاشی ميكردم و هروقت احساس تنهايی ميكردم ميگفتم او را بايد سبز كشید فقط سبز.

سرانجام يك سال و نيم گذشت من براي كتاب، ببخشيد فصل كتاب يك پشتی با تصوير موناليزا جوركردم، مقدمه را تا كتابخانه عبوركردم و فصل  تمام را ننوشته نوشتم و روي طاق درست كنار تصوير موناليزا  گذاشتم.

روز بعد اولين حمله انتحاری من  براي نابودي هلتری كه  ضمير ناخودآگاهم  به دلايل نامعلومی به او و فرمانهايش اُنس گرفته بود و ضمير خود آگاهم شديداً از او فراری بود، شروع كردم. بايد تا شش جان هم كه ميشد اين حمله ها را انجام ميدادم.

عصر روزي پنجصد و چهل و هشتمين روزِِ آشنای ما بود و من كنارشيشه در منزل پنجم تعمير كارم ایستاده بودم . و او را که كناردروازه، نزديك گلدان سنگی درست در جای هميشگی اش نه يك سانتی اينطرف و نه آن طرف ایستاده، نگاه ميكردم . از ساعت پنج و پنج تا همين حالا كه ساعت پنج كم شش است، آنجا ایستاده و نميدانم چه را نقاشی دارد. صورتش خاموش است؛ چشمانش معلوم نيست دقيقا كجا را نگاه ميكند. دستانش در دو طرف  بدنش  مثل دو برس نقاشی آويخته بود. من نزديك بود از تماشا كردن او  و ایستادن خودم ديوانه شوم.  تاحالا: از پنج و پنج تا پنج كم شش هزاربار جاي عوض كردم ؛ قدم زدم ؛ اينجا و آنجا رفتم ؛ كافي گرفتم و پس آمدم، ديدم او همانجا ایستاده است ـ نه يك سانتي اينطرف تر و آن طرف تر.  اين مرد هلترهست در مهات دومش، او مرا به ياد فلم مرد پُروفِكسیونيست مي انداخت كه هر شام به مجردی  رسيدن به خانه، بوت هايش را مي شست و خشك ميكرد و به خريطه پلاستيكي مي ماند؛ دريشي اش را بُرس ميزد و در  خريطه مخصوص لباسها ميگذاشت و مي  آويخت؛ كتابهاي  روي طاقچه با قد ـ از كوتاه تا دراز ـ رديف ميكرد و  وقتي ميخوابيد، از زيرلحاف دستش را درازميكرد و پاپوشهايش را که كنار تخت خوابش بودند، جفت ميكرد و بعد مي خوابيد. او ، سيدال، شباهت گنگی با همان مرد داشت. او به خيلی چيزها مشكوك بود.  گاهی  فكر ميكرد كه شايد زن قهوه خانه سعی دارد وقتی او رمز بانك كارتش را كليد ميكند. شماره را حدس بزند و فكر ميكرد كه پيدا كردن يك عدد چهار رقمی بسيار آسان است. يا فكر ميكرد كه كُلچه هاي رديف اول بايد باسی و شب زده باشند. او باورداشت كه وقتی من دستم را روی ميله ی زينه ها می مانم يك مقدار زياد  ويروس را داخل بدنم ميكنم. با خودم فكر ميكردم بايد به هر گونه که شده از او فرار كنم. خدا را شكرميكردم  كه چيزي در باره ای من نميداند و چيزی درباره اش  نميدانم.

درهمين فكر غرق بودم كه ديدم موبايلش را از جيب برون كرد يك دكمه را فشار داد چيزی های گفت، نميدانم چرا به تلفن  به روی ميز كارم نگاه ميكردم. ازجايکه  من ايستاده بودم، صورتش ازيك كنار كمی روشن،كمی تاريك معلوم ميشد.  نميدانم چرا از عذاب كشيدن او لذت ميبردم. ولي از وضع خودم ناراحت بودم  و  كم كم خسته ميشدم. بار دوم موبايلش را برون كرد، اينبار باز چشمم به طرف تلفن رفت. صداي زنگ- دلم را پاره كرد. آه و دودم را بلند كرد. دستم لرزید. گوشي را برداشتم. صدايش كمی خسته و هيجانی بود. 

- بهشت،  بهشت !

- بلي؟

- ساعت شش و پانزده است من بايد برگردم استديو.

دلم ميلرزيد: ميخواستم بهانه كنم، يك بهانه ازقبل آماده كرده بودم ولي هيچ يادم نمی آمد. ميخواستم بگويم شماره ی تلفن دفترم را چطور پيداكردي. اما نگفتم.هيچ نپرسيد. هيچ فقط گفت ، باي جان.

{}

فاصله ها و كوبيزم :

احساس كنجكاوی همه وجودم را فرا گرفت. برای چند لحظه خواستم همه چيز را در باره  سيدال بدانم، همه چيز را.

به عجله به بخش امنيت تعمير كارم  زنگ زدم  و گفتم: می خواهم آخرين شماره  تلفن تماس را برايم بدهيد. شماره را گرفتم. همينکه به خانه رسيدم براي دوستم که سالها در اداره امنيت شهری سابقه ی كار داشت، زنگ زدم. نمبر سیدال را دادم  و گفتم : لطفا برايم همه معلومات اين شخص را ايميل كن. دوستم وعده كرد، كه تا فردا عصر همه معلومات را برايم خواهد فرستاد. فردا صبح همه چيز رنگ ديگر گرفته بود. دلم تهی از هرحسی بود. فكرميكردم به شكل مسخره ای داخل يك بازی خسته كننده و بی معنی شده ام. خيال اينكه او همه چيز را در باره من بداند و من تا هنوز نميدانم آن  استديوی لعنتی كه فقط نيم ساعت از دفتر كارم فاصله دارد،  در كدام جهنم است. آزارم ميداد. حس ميكردم كه با چشمان بسته راه رفته ام و حالا می روم در چاه هولناكی سقوط كنم.

به جستجوی آدرس استديوی نقاشی او  در حوالي محل كارم بر آمدم. هيچ استديوی به جز وركشاپ كوچك هنر ها ی  زییا در آن حوالی نيافتم. در راه برگشت از اولين سكه انداز، شماره ی سيدال را دايل كردم.  بچه گگ ای موبايلش را برداشت. و با  لهجه بچگانه چيزی های گفت كه برايم مفهوم نداشت. بعد صدای عصبانی يك زن،  صدای بچه گگ را بريد :

‌-آلو، آلو ...

گوشی را گذاشتم. گوشهايم زنگ صدای زن را داشت. همه چيز با صدای آن زن آميخته بود.  حتی چراغ سرخ روی جاده حس عصبانی آن زنگ را در من بيدارتر ميكرد. آخر من ازين مرد چه گلايه ای داشتم؟ خودم هم نميدانستم شايد مقصر اصلی من سيدال نه، بلكه زبان نگاههايش بود ـ نگاه هاي كه يك دنيا عشق را هديه ميكرد و لبهاي كه خاموش می ماند.  نگاههای كه منتظرم نگه ميداشت. نگاههای كه بهار گُل صد آرزو را می شگفت و خاموشی كه حس گرم تابستانی را آنسوی باد های شمال می برد و خاك ميكرد.

آيا؟ دوستش داشتم،نميدانستم!  هرگز جوابی برای اين سوال نداشتم. از كودكي تا نو جوانی، از جواني تا امروز. هميشه جواب اين سوال برايم يك معادله و  دو مجعول بود. نمي توانستم عاشق بمانم، نميتوانستم بی عشق باشم.  من از ين حس در خودم فرار ميكردم و از آنكس كه اين حس را در من ايجاد ميكرد هم .

همينکه به دروازه آپارتمان قديمی ما رسيدم، زن صاحبخانه رو به رويم قد كشید و گفت:

سلام بهشت ،

‌- سلام روزينا

‌- مشكلي به اداره  امنيت داری؟

‌- نه، نه هرگز

‌- صبح برايم زنگ  زده بودند.

‌- هو ، راستی ؟ چه گفتند، چيزی خاصی نه.  بلکه ميخواستند بدانند كه هنوز اينجا هستی و معلومات درج شده، صحت دارد.

‌- نميدانم ؟ شايد يك پروگرام معمول باشد. هيچ نميدانم اگر چيزی تازه یی كشف كردی خبرم كن عزيز!

‌- خوب ، خوب

داخل اطاق پراگنده و نا مرتبم شدم. روی كَوچ نشستم.

يعنی چه؟ شايد تصادفاً اين بررسی و  جُستجوی من همزمان صورت گرفته.

به طرف كمپوترم رفتم.

با تعجب ديدم كه دوستم از دفتر امنيت برای ارسال معلومات در مورد سيدال از ايميل شخصي خودش استفاده كرده است.

ايميل را پرنت كردم. بعد از يك  سال و نيم و سه روز، جدول هويت سيدال هشت خانه ی پُر داشت.

 پنجصدو پنجاه و پنج روز بعد از آشنايم با سيدال، حال ميدانستم كه او در شهرك كوچك كه دو ساعت با خانه من فاصله داشت، درويلايي بسيارقشنگ با زن دومش و پسرك چهارساله اش زندگی ميكند. دو بار عروسيی كرده است. از ازدواج دومش فقط شش ماه سپری ميشود. استديوی نقاشی او هم نيم ساعت نه با كارمن بلكه با خانه خودش فاصله دارد. او يكی از معروفترين نقاشان فارسی تبار در جامعه امریکایی شمالی ست كه دو جايزه (پورتريت) را در اروپا نصيب شده و استاد آرت شناسی در يونيورستي سنت جوننا است. درميان اينهمه آنچه مرا تا سرحد مرگ شكنجه  داد، شش ماه، فقط شش ماه از دومين ازدواج او سپری ميشد. ولی او هر روز دو ساعت  راه را می پيمود تا يك دوست نا آشنايش را تا كتابخانه بدرقه كند و دقايق نا معلومی به چشمانش خيره شود و .... .

نميدانستم چه پيوندی مرا با او می بست، چه دردی جدايم ميكرد و چه چيزی مرا در او  با خود می پيچيد كه وهم نبود،اندوه نبود، شادي نبود،چيزي بود از همه اينها و آنها ـ مثل سيدال مرموز و ناگفتني، خاموش و گويا. مثل او موذی و آزاردهنده ، مثل او ديرپا و ثابت. يك جدول متقاطع در رنگهاي آبی و كريمی و مثل خط زير چشم تابلوی  موناليزا براي ليونارد دو داوینچی، مثل كوبيزم پابلو پيكاسو بوي اندوه ی  فقير ترين مرد پاريس  را داشت. مردی  كه شب ها روی چپركت شكسته می خوابيد و فردا روی تابلوهايش، مقواهای در هم  فرورفته ی ميكشيد. ديوار های با ميخ های سوراخ شده، رسم میکرد  او  اندامهای نا مشخص، آدمها در آميزش رنگها، رنگهای كه پول خريد شان را قرض كرده بود، میکشید.

 شايد  رابطه من با سيدال درست  رابطه ی ذهن مغشوش پيكاسو و تابلوهايش بود. آميزشی از شادی ، غم، دانستن و نداستن، گنگ با سايه روشن های نامانوس، وقيح و برهنه ولی در هاله ی از مقواهای پيچیده درهم و آميخته با شكل های بی شكل وهمشكل.  رابطه من با او چيزی شبیه تكرارهای بيهوده زندگي بود. مثل روزها و شبها در پيهم، روزهاي مسخره آبی، شبهاي مسخره ی سياه، يك معده ی حريص در پی لقمه نانی، يك دل غمزده تنها كه نميداند چرا مي تپيد. رابطه من با او چيزيست از جنس دويدن در تاريكي، به سوي چشم كابوسی يك خفاش كور كه از دور مي تابد، آنهم در فاصله به بزرگي فاصله من و  او.

آری فاصله من و او.

 حالا خوب اين فاصله ها را لمس ميكنم. او  يك مرد ثروتمند،مشهور، مالك يك ويلايی سر به آسمان كشيده، يك معده حريص پر از يكصد و يكصد نوع غذا، يك فضای اجتماعي در پرواز ی از بالا به بالا،از اوج به اوج؛ و من، يك دختر تنها و فقير كه در متروك ترين گوشه شهر در ميان يك عده  آدمهای مثل خودم، آدمهای  كه روز دو تا همبُرگر و سه پياله قهوه چند تا ميوه از ارزانترين ماركيت شهر همه هستی معده حريص شان است و يك تلويزويون كوچك ، يك كمپوتر كهنه و يك تلفن همه هستي اجتماعي شان. اينجا كه رسیدم بغض گلويم  را شكست. نميدانم چقدر گريستم.

براي همه چيزيهای كه درين سه روز ناراحتم كرده بود. براي زنگ صدای عصبانی زن، براي خاموشی های سيدال، برای نگاههای عاشقش، برای فاصله ها ، برای شش ماهه گی عروسی اش، برای دوساله گی آشنايی ما، برای همه ماندنهايش و دروغهايش ـ برای همه تنهايی ام.

بعد ازجايم بلند شدم روی آيينه يی كلان اطاق كوچكم را با آستنيم كمي پاك كردم. چشمان كلان كلان عسلی ام مثل آسمان  بعد باران صاف و روشن بود. به خودم نگاه كردم. ناگهان سنگينی نگاه های سيدال را احساس كردم. چقدر نگاههايش را دوست داشتم.

آری ،  او برايم تمام شد، پيكاسو تمام شد، رنگها تمام شد، تابلوها، تابلوها تمام شد. تابلوها؟ باز به خودم نگاه كردم آيا هيچگاهی به فكر كشيدن تصوير من شده بود. از آيينه فراركردم، از خيال تابلوها. ..

{}

فراسوی يادها:

درواز خروجی تعمير كارم رفته،رفته  قامت هميشه منتظر سیدال را از ياد ميبرد. ولی برای من جای خالی آن يكسال و نيم و چند روز هرگز پر نميشد. تمام راهی بين تعمير كار و كتابخانه را به آن روزها فكر ميكردم در تداعی هرخاطره به كشف ديگری دست می يافتم وسيدال آن طلسم شوم، آن معمای دست نيافتی برايم رنگ می باخت و رنگ ميگرفت. هيچگاه نميتوانستم او را تمام دوست بدارم يا كاملا از او نفرت داشته باشم.

زمان ميگذشت، قدی اين خاطرات و تداعي هايش در پيراهن  كشف های گاه منصفانه و گاه بدبينانه ام بلند ترميشود و سايه ی ديدارهای ما كوتاه تر و دورتر. او از من بريده بود،او ميدانست كه من پا به پا همه گامهايش او را تعقيب كرده ام و خيلی چيزهارا درباره اش ميدانم. ولی باهمه ای اين يادها و آن داغها كم كم روي خط زندگي بي خط ام راست ميشدم و گامهايم دوباره ازجنس تيك تاك هاي معمولی ميشد. همان يك شكم نان، يك اطاق كوچك، يك كمپوتر كهنه، يك تلفن كم زنگ و چند تا دوست مثل خودم تنها و خاموش و منزوي که تمامیت زندگی من بود،مي آمد و جايي خالی آن دلگرمي هايكه با سيدال آمده بودند، پرميكرد

هشتم می – تابلو ها

 صبح روز هشتم می همه چيز بهاري بود.از جايم بلند شدم،باخودم فكركردم امروز يكسال از پارسال پيرترم. يك شمع ديگر از زندگيم آب شده و مرده و امروز زندگي شمع ديگري برايم روشن خواهد كرد و در مسير باد رهايش خواهدكرد. شايد هم در اطاق كوچكي به ابعاد تنهايی ام روشنش كند. يا در جاده چراغان كه كسی به شمع نگاه هم نميكند، شايد بر مزار آرزو هاي هميشه ناتمامم روشنش كند تاگور را بگريم و به زندگي نفرين بفرستم. 

دلم از فكر كردن به شمع و بهار و سال روز و تجليل از همه چيز گرفت. چشمم به قاب كوچك روي ميز افتاد، برداشتمش، قاب يك عكس كهنه و كمي بيرنگ را تنگ در آغوش گرفته بود. عكسی، از يگانه موجود زندگي ام.  بابا! شايد در اين عكس سی سال داشت،نگاهش كردم. احساس كردم كه چشمانش نگرانم است. دلش نگرانم است.چنانكه هميشه دلش نگرانم بود،چشمانش نگرانم بود. قاب كوچك شباهت زيادي به من داشت در تنهاي خاموش، چهره گرم و صمميي را مثل همه هستي اش به خود ميفشرد و می دانست كه در نبود او خالی و تمام است. لبان بابا در عكس فرياد ناتمامی داشت. يادم آمد صبح زود آن روز نامبارک كه فكر ميكردم بيست و پنج سالگي يعنی فرار از هر رابطه و هر قيد. روزی كه پاسپورت برايم به اندازه همه دنيا ارزش داشت.روزيكه آپارتمان كوچكم را در شهر زيباي فرانكفورت ترك كردم تا از بزرگترين پناه گاهم فرار كنم. روزی كه او مثل هميشه برايم نان تازه و پنير خريده بود تا صبحانه ام دير نشود و با قدمهاي تند پشت اطاقم آمده بود. ولی روی تختم فقط يك يادداشت كوچك را يافته بود. مرا ببخش بابا! و بعد تمام سركهارا دويده بود آنقدر كه به زمين خورده بود و بيهوش شده بود. شايد هنوز لبانش در اين عكس كوچك آن فرياد را باسكوت ابديش تكرارميكند.

بابا با زن، سه دختر و دو پسرش چند كوچه پايين تر زندگي ميكرد. او برای راحت بودن  من يك  آپارتمان كوچك گرفته بود كه پول اجاره ی آنرا دولت المان ميداد. من در يك دُكان كوچك بوت فروشي كار ميكردم و مصارف زندگيم را مي پرداختم.  ولی از همه چيز ناخوش و ناراضی بودم. هر وقت به خانه ی بابا ميرفتم، ميديدم دختران و پسرانش درس ميخوانند. باهم قصه ميكنند، باهم گردش و تفريح ميروند. ولی مرا دوست ندارند، با آنكه من خيلي دوست شان داشتم. هر وقت آنجا بودم مادرجان سعی ميكرد از زيادی كارهای خانه شكايت كند و من تمام وقتم را صرف پاک كاری و شستشو ميكردم. ولي باز ميديدم كه راضي نيست.تلاش بابا براي خوشحالی من هميشه ناكام ميشد و قلب مهربانش بار بار ميشكست و صبور مي ماند. تا آنکه ترکش کردم. ولی آنگاه که تركش ميكردم، تمام هستي ام بود  واينك كه تن نازنينش خاك شده هنوز تمام هستی ام است.

 عكس را گذاشتم ... و بلند شدم و يكبار ديگر سيدال آمد آنجا در روبروي خيالاتم نشست تا برايم تحفه بدهد و براي يكسال ديگر پير شدنم ، از ميان كتاب ها شعری را فال بگيرد.

ای پادشه خوبان داد از غم تنهای

دل بي تو به جان آمد وقتست كه باز آيی

پارسال هشت می  را به ياد آوردم. درست درچند قدمی محل کارم تصادفا ديدمش.

‌- لبخند زدم: اينجاچه ميكنيد ؟

‌- آمدم كافی بگيرم .

‌- خوب ‌

‌- وقت داري ؟

‌به ساعتم نگاه ميكنم .

‌- كمی

به قهوه خانه يی كوچك و آشنا ميرويم. روبروی هم نشستيم، نميدانم چرا احساس ميكنم كه اين ديدار تصادفي نيست. ولي خيلي نگرانم كه به كارم دير نرسم و ميخواهم زودتر قهوه ام را تمام کنم و بروم.

سیدال میگوید:

‌- چه پيراهن زيبای، مثل كه بايد در دفتر هم بسيار گل و برگ دار باشيد.

‌- نه ، فقط امروز ، فقط امروز

‌- امروز ؟ امروز چی

‌- امروز روز تولدم است و خواستم كمی گل وبرگدار باشم .

‌- ووووووووووو ه

‌- چرا؟

از جايش بلند ميشود به طرف در ميرود، بعد مثل يك هنرمند حرفوی هاليوود می چرخد،وميگويد: باشی، جاي نروي تا برگردم. بعد از ده دقيقه با پاكت كوچكی بر ميگردد.

پاكت را روبرويم ميگذارد و ميگويد: براي شما هست!

‌- و او ، تشكر

يك زنجير گردن نقره یی رنگ با يك نگين كوچك كه روي شكل گل مانندي چيده شده.

‌- نهايت زيبا است.

‌- خواهش، ازهمين (دالر ستور) پهلو گرفتم، فقط يك دالر و چهل پنج سنت قيمت دارد. ولي گمش نكني چون تحفه يك دوست خوب است و زياد مواظبش باشي كه گم نشود.

‌- حتما، سپاس عزيز

رنگ كاغذ دالر ستور(دکان ارزان قیمت) و پاكت برايم آشناست. زنجير را در كاغذك می پيچم و بلند ميشوم .در دنياي از ياد ها ی آن روز غرق،لباس گل و برگ دارم را از ميان لباسهايم برون ميكنم، يك پيراهن سرخ با گلهاي سرخ تر، يخن باز و آستين هاي پر،پركی. نميدانم چرا احساس ميكنم كه برگها و گلهای آن پيراهن هم يكسال پيرتر شده اند و درخشش سال پار را ندارند. بعد همه جا را دنبال آن زنجير ميگردم. وقتي پيدایش ميكنم،آنقدر خسته ام که دلم نمي خواهد از آن پاكت آشنا برونش كنم دوباره سرجايش ميگذارمش.

صداي زنگ تلفن خيال های درهم ام را می پاشد و باد ميكند.

‌- آلو

‌- بهشت! سلام :روز تولدت مبارك

‌- تشكر عزيز

‌- بي چون و چرا حركت ميكنی و ميايی كه امشب برايت مهمانی گرفته ام بايد با همه دوستان نو ام آشنا شوی.

‌- متشكرم :كجا هستی سيما جان هنوز در دانمل زندگی ميكنی؟

‌- نه جانم! خوب تو كه به عروسي ام نيامدی؟ من حالا در ميدحال با شوهرم زندگی ميكنم و اينجا خانه ی خريديم محل بسيار زيبا و آرامي است.

میگویم:‌ ميدحال!!!

دلم ميگيرد. اين همان محلی است كه سيدال با زنش و بچه اش زندگي ميكند. دلم خواست بهانه بياورم ولی باز دلم خواست بروم.

{}

خانه سيما بسيار مفشن و لوكس بود. اصلا تمام خانه های آن قسمت شهر مفشن و لوكس بودند. مهمان و مهمان ها روی سرم می چرخيد. احساس ميكردم درجهنم نفس ميكشم. دوستان سيما و شوهرش  از سرشب و تا صبح نوشيدند و رقصيدند. مثل اينكه نيازی برای داشتن يك دليل موجه برای خنديدن اصلا احساس نميشد همه می خنديدند. فكر كردم كه  اگر سيدال اينجا ميبود اينها را يك دهان خنده دريك گيلاس واين رقصان رسم ميكرد.

صبح زود بيدار شدم و بی سروصداخانهء سيما را ترك كردم. كتابچه ی يادداشتم را باز كردم و آدرس خانهء سيدال را يكبار ديگر نگاه كردم. موترم را كمي دور تر پارك كردم و پياده به سوی خانهء سيدال در حركت شدم. كنار در خانه اش كه رسيدم احساس كردم دستانم خشك شده، قدرت فشردن زنگ را نداشتم- از خودم مكرر می پرسيدم آخر چه ميخواهی؟ چرا اينجا آمدی؟

بالاخره در باز شد. زن زشت با قد بلند، اندام بسیار لاغر، موهای كم، ابروان پر پشت، دهن كلان و لبهای باريك روبه رويم سبز كرد و با صداي خشك گفت :

 ـ بفرما!

همان صدا، همان زنگ عصبانی و خشن كه در آن روز شوم حتی در رنگ سرخ چراغ توقف دويده بود.

دلم تهی شد.

‌- بفرما،خانم! چه ميتوانم براي شما بكنم.

‌- سلام عزيز! من آمدم  يكی از تصويرهای را كه در سايت شما ديده ام، بخرم.

‌- در سايت شوهرم شايد ديده باشید. من رسام نيستم ولي ما در خانهء شخصی خود كار خريد و فروش را نميكنيم.  كی به شما آدرس ما را داده؟

‌- ميتوانم داخل شوم؟

‌- بفرما!

‌هرقدر به زن نگاه ميكردم،  به نظرم زشت تر و ترسناك  و غیر عادی تر می آمد. حالت بسيار خشن و عصبانی داشت. فكر ميكردم به مشكل از فرياد زدن و دشنام دادن به من خوداری ميكند. پسرك پنج يا چهارسال و نيم ازيك اطاق برون شد و به طرف زن رفت. چيزی خواست . زن از زير بغل بچه گرفت و او را كشان كشان تا كنار در تشناب برد و گفت : برو دگه ، زود شو  ...

و برگشت،

‌به من نگاه كرد و بعد مثل اینكه طاقتش تمام شده باشد گفت :

 ـ خانم، شما بهتر است!  برويد! ما اينجا تصوير فروشی نداريم. ببخشيد، شما ميتوانيد، برويد!

‌- من بايد با جناب سيدال گپ بزنم  درموردی يك تابلو كه براي من بسيار ارزش دارد. ميتوانم منتظرش بمانم.

‌- زن پوزخندی زد. و با دقت نگاهم كرد.

من روي يك كوچ  نزديك دروازه ورودی نشستم و گفتم:

ـ ميتوانم كمي آب بنوشم .

زن گفت :

ـ باشد

‌- پسر شما ست ؟ چه پسركي قشنگي.

‌- پسر سيدال است ، از زن اولش، از زن قشنگ و فريبكارش ، همه زنهاي قشنگ فريبكار استند. البته اين عقيده شوهرم ست و پوزخندي معني داری زد.

گفتم: نه ، فكر نميكنم شما خدای ناخواسته فريبكار باشيد.
چهره اش كمی ملايم شد. به نظرم آمد كه ديگر در برون انداختن من عجله ای ندارد.  شروع كرد به گپ زدن و نگاه كردن به من.

‌- شما كدام تابلو را  انتخاب كرديد؟

‌دهانم خشك شد هيچ نفهميدم چه بگويم. گيلاس آب ميوه را برداشتم و چند جرعه نوشيدم  و در همان حال به زن نگاه كردم. گويا اين حالت من زن را تكان داد و چیزی را به خاطرش آورد. مثل آنكه يك بم زير پايش انفجاركرد. يكجا با گرد و خاك آن انفجار از جايش بلند شد و مستقيما به طرف من آمد. لرزش محسوسی همه تنش را فرا گرفت. من با ترس از جايم بلند شدم. فكر كردم شايد دچار كدام حمله ی عصبی شده، خواستم فرار كنم. احساس خطر ميكردم شايد اين زن كدام ديوانه باشد.

زن درست روبرويم در فاصله هيچ ایستاد .

و فریاد زد :

- بهشت ، بهشت 

‌‌- خانم! من بايد بروم. 

‌- نه ، نه ، بهشت تازه آمده ای ، تازه آمده ای.

بعد روی يكي از كوچها افتاد و شروع كرد به جيغ زدن.

‌- بهشت  تو آمدی، بالاخره آمدی.

بعد از جايش بلند شد و گيلاس آب ميوه را گرفت و به سوی من آمد. تابلوي تو ، گيلاس به دستت، بلی ، تابلوی تو مو هايت را از پيشانی ات پس ميزنی.

تابلوی تو كتاب ميخوانی ،  از سرك رد ميشی، لبخند ميزنی، ميخندي. 

بعد به طرفم دويد و دست نيرومندش را زير بغلم برد و مرا كشان كشان با خودش  به زيرزمينی برد. درد شديدی در بازویم احساس ميكردم. چهره زن زشت تر شده بود ، من خودم را ترور شده احساس ميكردم ،اصلا نمي دانستم چگونه فراركنم. زن جعبه كوچكی را از الماري برداشت با كليدی، جعبه را باز كرد و از داخل آن يك كليد ديگر را برون آورد.

بعد مرا كشان كشان با خودش به آخر دهليز برد دری يك اطاق را بازكرد. و مرا با فشار به داخل اطاق تيله كرد .

 با فرياد گفت : بهشت ، بهشت

‌- اين تابلو ها را ببين،خو ب ببين!

اطاق پُر بود از كارگاه ها كه روی سه پايه ها گذاشته شده بودند و روی همه كارگاه ها ی خورد و بزرگ با پرده های بسيار خوشرنگ جالی پوشانيده شده بود.

زن يك ، يكی پرده ها را پس ميزد، فرياد ميزد و با خشم ميگفت ، لبخند، قهوه، عبور، میلاد، قهر، بيمار، كتاب، موناليزا،  بهشت و ....

چشمانم باور نميكرد. احساس ميكردم اينجا تاج محلی ست كه روی خشت،خشت آن من نقش شده ام. زن ديوانه مويه ميكرد،فحش ميداد و فرياد ميزد؛ من گيچ، منگ دلم ميخواست كَر باشم و فقط ببينم و ببينم. دستان عزيز كه اينهمه مرا سروده بود و سروده بود، دستانی كه اين تاج محل را بنا كرده بود كجاست؟

احساس ميكردم خوابم، خودم هم نميتوانستم صورت خود را در آن تابلوها باوركنم.

زن به طرفم آمد باز دستم را گرفت و به طرفي تابلو یی كشيد، گيچ بودم، مثل يك جسد سرد ومنجمد به تابلو نگاه كردم.

‌- اين گردن بند را ميشناسي؟ نام اين تابلو  میلاد است. بهشت!!! اين گردنبند الماس  چهارهزار دالر قيمت دارد. بهتر بود برايت يك پيراهن و يك بوت ميخريد و باتحقير به لباسهايم و بوت هاي کهنه ام  نگاه كرد. سراپايت همين حالا پنجاه دالر نيست.

‌من به تابلو خيره شدم پيراهن گل و برگدارم- مويهايم روی پيشانی ام ريخته بود و گردن بند درست همان زنجير بود كه هرگز ازلاي آن كاغَذ برون نكرده بودم.

 صداي سيدال در گوشم پيچيد :

ـ مواظب باش گمش نكني ؟

مواظب باش گمش نكني؟ ...

‌- چقدر برايت مصرف كرده؟ چقدر ديگر ميخواهی؟ كم پول شدی؟ آمدي پول بگيري؟ كثافت  ...

‌- خانم ، بغض گلويم را بست ، چهره سيدال يك بار ديگر در ذهنم جان گرفت، نگاههايش ، مهربانی هايش، صدای پر از غرور و سخنان سنجيده اش.
يادم آمد كه او حتی يكبار براي دادن پول قهوه هم دست پيشي نكرده بود. او شخص خيلی مودبی بود. درشناخت هايش بسيار دقيق بود و ميدانست كه چنين كاری مرا ناراحت خواهد كرد. ولی اين زن با سيدال من زمين تا آسمان فاصله داشت. احساس كردم كه او هميشه مرا بيشتر از آنچه تصور كرده ام دوست داشته. دلم ميخواست تا زنده هستم كنار آن تابلوها بمانم و هنر بی مانند و زيبا او را نگاه كنم.

دلم پرازفرياد است ، آخ! چقدرديرفهميدم كه چقدردوستم داشتی ، چقدردير!

ولی فرياد های آن زن ديوانه مجال نگاه كردن را ازمن ميگرفت.

‌- بهشت بگو ، چقدر ميخواهی؟ چقدر

‌- خانم خواهش ميكنم . من آن گردنبند را به شما میدهم تا مال شما باشد. من از قيمت آن اطلاعی نداشتم، من از هيچ چيزي اطلاع نداشتم به خدا باور كنيد من با ثروت شما كاری ندارم. من نميخواهم مانع خوشبختي شما و خانواده تان شوم من ...

زن شروع كرد به خنده های قهقهه و ديوانه وار

‌- طفلك معصوم ، طفلك نمی دانست كه يك گردن بند چهار هزار دالری را براي يك شب همبستري صاحب شده ،من شما زنهاي هرزه را خوب می شناسم .

اشكهايم جاری شد. نفرت عجيبی جای آن ندامتی چند لحظه پيش را در دلم گرفت.

ناگهان احساس كردم که از آن زن ديوانه بسيار قويتر هستم به خشم به طرفش رفتم و گفتم :

‌- گوش کن ، من به پول تو احمق نيازی ندارم  و اگر خواسته باشم ديگر تو مرا خريده نميتوانی و ميتوانم صاحب همه چيزت شوم فهميدي! همه چيزت ولی نميخواهم با مردی زندگي كنم كه شوهر تو است.

زن ناگهان در هم شكست روی زانوهای خودش خم شد و به مويه افتاد.

-من ، من .... برايت هرچه بخواهی ميدهم.هرچه بخواهی بهشت. خدارا! كاری كن كه سيدال از تو نفرت كند. تو كه دوستش نداری؟  او ميدانست كه تو  دوستش نداری، ميداند كه دوستش نداری؟  بعد مثل كسی با خودش گپ بزند ادامه داد.

زن اولش هم دوستش نداشت. سيدال از كودكی اين زن را دوست ميداشت، فكر ميكرد كه بعد از ازدواج در دل آن زن جای بزرگی خواهد يافت ولی آن زن، سيدال را با همه ثروت و شهرتش گذاشت و رفت. زن يك فروشنده ی غريبكار بی گور و كفن شد. و بعد كه تو آمدی، سيدال روز تا روز بيشتر عاشقت ميشد و روز تا روز ميدانست كه تو دوستش نداری، دوستش نداری. زن روی كلمه دوستش نداری چنان تاكيد ميكرد مثلكه با آن ايمان كامل داشت. براي همين نخواست تجربه ی گذشته اش را تكرار كند و ولی تو نگذاشتی، تو ... تو رفتنی نبودی، نبودی ...

بهشت اين عشق او را ميكشد ، او را نابود ميكند.

چشمم ميان تابلو ها تشنه و بيقرار دور ميزد. گپها و مويه هاي زن مثل همهمه ی گنگ در گوشم می پیچید. سعي ميكردم به همه تابلوها نگاه كنم مثل كسي می ماندم كه درلحظه مرگ، ميخواهد آخرين لحظه های زندگی را نفس بكشد. در آخرين رديف تابلوها- چند تابلو ی کم رنگ را می بينم با پنسل نقاشی روی هر یک آنها نوشته شده -ناتمام

همه صورتهای نيمه اي از منست ، احساس ميكنم او ازفاصله های دور  مرا ديده و نتوانسته صورتم را نقاشي كند. اشكهايم صورتم را می شورد.

زن همچنان مويه و گريه ميكند.

‌- بهشت ، خدا را كاری كند كه ترا فراموش كند، كه ترا دوست نداشته باشد، كه عاشقت نباشد، هرقدر پول بخواهی برايت می فرستم هرماه تمام مخارجت را ...

من ميدانم كه تو خيلی فقيرهستی.

نگاهم به روی تابلوها می چرخد . ميگويم:

ـ  فقيربودم ، ديگرنيستم. من ثروتمندترين زن دنيا هستم. ثروتمندترين زن دنيا!

به تابلوی تحفه نگاهی می اندازم و دوان دوان ازپله ها بالا ميشوم. بچه گگ  كنار پله ها با رنگ پريده ای ایستاده و باصداي خفه ی طوطی وار تكرارميكند: بهشت ، بهشت ...

برميگردم چشمان پسرك شباهت عجيبی به سيدال دارد، روشن اما مرموز، در طنين صدای بهشت ، بهشتش ، يادی از صداي است كه اين نام را می سرود و می سرود.

درتمام راهی برگشتنم به خود می انديشدم . آخر اين پسرك را چرا پيش زن ديوانه مانده، آخر كسی مثل سيدال چگونه با اين زن پول پرست و بی عاطفه زير يك سقف زندگی ميكند. چگونه؟

ولی اين سوالهای بی جواب نمي توانست سرنوشت رفتن مرا تغيير بدهد. لباسها و كتابهايم را در بكس كوچكي چيدم. تصميم داشتم براي هميشه از اين شهر بروم جای كه هزار فرسخ از اينجا دور باشد ،ميروم جای كه هيچ چيز مرا به یاد سيدال نياندازد. جای كه  ازهرچه تابلو، پيكاسو، كتاب،قهوه خانه و دروغ است، دور باشم.

روزينا، مالك خانه كه يك دوست قديمی و مهربان بود با چشمان اشكبار خداحافظ گفت. من كليد را  به دستش دادم . 

‌- بهشت جان كاش چيزهاي را برمیداشتی ، حتمی كار ت ميشود.

‌- نه جانم من كوچ و بار ندارم. ببين اگر چيزي خوشت آمد بردار و باقی را به هركی اينجا را اجاره كرد، بده. لطفا برايش نفروش ، فقط بگذار آنها را داشته باشد چيزیهای با ارزشي نيستند.

يادت است كه روزي كه من اينجا آمدم حتي يك لحاف نداشتم. دو روز كار كردم تا يك بستره بی مقداربرای خودم خريدم. شايد كسی كه بعد از من مي آيد...

‌- باشد جانم ، باشد.

‌- به كجا سفر ميكنی؟

‌- نميدانم روزينا ، باور كن نميدانم، به يك جاي ديگر شايد اتاوا .

در اولين پستخانه می ايستم و گردن بند چهارهزار دالري را در لاي همان كاغذ و پاكت ارزان قيمتش به آدرس صاحبش پست ميكنم. احساس ميكنم سيدال مثل يك هنرمند حرفوي هاليوود روبرویم می ایستد،چرخ ميزند و ميگويد: ‌

- همين جا باشی ، جاي نروی،زود بر می گردم ...

حس ميكنم دورميشود ، خيلی دور ، شايد ميرود  اينباريك  حلقه ی يك دالري بگيرد. زيرلب ميگويم : بسيار دوستت دارم .

و از دور می بينم كه زيرلب ميگويد : بسيار ...