افغان موج   

بوقلمونهای  محلۀ ما

وقتی به شهر نشیمن اختیار کردیم بعد از شناختن بازار ها و کوچه ها کم کم با مردم شهری آشنا شدم. بقال، نانوا، شیرینی فروش سر کوچه، مسجد، مکتب، و بچه های سرکوچه  واینها را همه میدیدم و گاهی فکر نمیکردم که زندگی همه ما با اینها آهسته آهسته تحول میکند و روزی نه روزی  یکی میرود و دیگری جایش را میگیرد و بازار ها هم شکل اش را تغییر میدهد.

در میان بچه های  همسایۀ ما دو تا پسر عمو بودند که پدر هردوی شان مشترکن یک شرکت بارچلانی داشتند. چند تا موتر غراضه و چند دریور و شاگرد دریور؛ به اصطلاح مال تجاره را از بندر های مرزی به صاحبانش میرساند و دم و دستگاهی داشتند. موتر والگای روسی همیشه با یک دریور به درب خانۀ شان ایستاده بود.

آشنایی ما سالی چند دوام کرد. گاهی میشد که من به خانه ای شان میرفتم و با هم درس میخواندیم و زمستان ها هم در مسجد نزد ملا شروط الصلات و صرف و نحو میخواندیم.

یکروز یکی ازین بچه ها برایم گفت ما فردا در فلکۀ بازار خوش با یک نفر جنگ داریم. از حیرت نفس ام بند آمد و گفتم  جنگ کردن! من تا حال نمیدانستم که شما جنگره هستید و من گاهی شما را نمیتوانم همراهی کنم. یکی از آنان گفت:

ــ برو بابا تو چقدر ترسو هستی ما از تو کمک نمیخواهیم. صرف بیا و تماشا کن. ما جنگ را با پول میخیریم... چیزی نفهمیدم. فردا عصر زمانیکه بازار شلوغ بود من از گوشۀ متوجه آنان بودم. تقریبا در یبن فلکۀ بازار خوش هر دو پسر عمو به جان هم افتادند . اول هر قدر خواستند مادر و خواهر همدیگر را ناسزا گفته و بعد از آن با مشت ولگد چسپیدند به جان هم... حسابی همدیگر را مشت باران میکردند. لحظۀ بعد مردی جوان میان جنگ ایشان قرار گرفت و به اصطلاح میخواست میان شان مصالحه بر قرار کند. ابتدا یکی از پسرعمو ها به او دشنام ناموس حواله کرد و بعدا پسرعموی دومی هم یکجا با اولی بجان میانجی چسپید و به نرخ روز او را با مشت ولگد کوبیدند. آنروز ها نه پولیسی بود و نه کسی ازین شیطنت ها چیزی میدانست و خلاصه لنگی اسپیشل طرف به گوشه ای افتاد و لباس هایش پاره و دهنش پرخون شد و من پسر عمو ها را ندیدم هردوی شان فرار کرده بودند.

فردا برای یکی از آنان گفتم اینکار تان خیلی دور از ادب و اخلاق انسانی بود. هردو باهم خندیدند و یکی از آنان با خنده ای مضحکی گفت:

ــ کدام اداب و اخلاق...اساسا هرکسی که  خود را میانجی میسازد احمق است. میگذاشت و مثل تو میدید که آخر ما به کدام سرحد میکشد. و هردو تا توانستند خندیدند.

صنف های آخر لیسه بودیم. حالا دیگر از آن شیطنت های روز های اول خاطراتی در کلۀ شان باقی مانده بود هر کدام آنان شده بودند سیاستمدار و به فلان حزب و جریان انقلابی  و مترقی خوشبینی اظهار میکردند. اولین چیزی که یکروز از زبان هردوی شان شنیدم میگفتند:

ــ پدر های ما استثمارگر اند. آنان حقوق ده نفر دریور و شاگرد دریور و چند مامور را در شرکت بارچلانی میخورند.  بعد از آن سخن را به فلسفه های  جامعه بدون طبقات و مارکسیزم کشانده و مرا هم به جریانی مترقی ای که ایشان بدان گرویده بودند دعوت کردند و چند روز بعد یکی از آنان برایم گفت:

ــ روزه، ذکات، نماز و در کل دین تریاک اجتماع است. پس از آن هردوی شان شروع کردند به تعریف چند نفر که من تازه با نام شان آشنا میشدم. البته اینها بعد از رهبران بین المللی شان رهبران داخلی شان بود. هر دو پسر عمو موی خود را دراز نگاهداشته بودند که آنروز ها این مردم را بیتل میگفتند. یکروز برای یکی گفتم:

ــ این طرز نگهداشتن موی برای جوانان ما ضرور نیست. او با چهره ای بر افروخته گفت:

ــ من خود را برای خودم آرایش میکنم و به قضاوت دیگران کاری ندارم... چیزی نگفتم و آهسته آهسته ارتباط خود را با من کم کردند. شاید به خاطری که مصروفیت آنان زیادتر شده بود.

زمان همچنان پیش میرفت و من دیگر ازین محله به محل دیگری کوچ کردیم. روزگاری آمد که دیگر افکار این دوستان قدیم ام از طریق رادیو، تیلویزیون و در مظاهرات قسمن بیان میشد. ولی من خبر شدم که آنان به سمت ایران  کوچیده اند و در آنجا با آنانیکه با دولت و نظام جدید مخالفت داشتند میجنگیدند. شاید هم زبان جنگی میکردند.

 دو دهه از آن تاریخ گذشت. من صاحب اولاد های بودم که در سنین من در همان سال ها قرار داشتند. مسلمن اینها نسل جدیدی بودند که همه چیز را نه با عینک ما میدیدند بلکه در تار عنکبوت بنیادگرایی طالبان گیر مانده بودند. در مکتب باید با عمامه و پیراهن تنبان میرفتند. قصه میکردند که معلمان ما میگویند. فزیک، کیمیا و بیولوژی و حساب علم شیطان است و باید به جای آن فقه و حدیث خواند و باری هم روی مسایل برتری های شیعه و سنی بحثی به راه میانداختند.

از همه جالبتر یک روز پسر بزرگم گفت مدیر مکتب ما امروز پسر کوچک اش را روبروی همه شاگردان به فلک بسته و با چوب تا جان داشت زد. پرسیدم چرا؟ جواب داد:

ــ برای همه شاگردان گفت این پسرم امروز صبح نماز نخوانده است. پرسیدم مدیر شما را چه نام دارد و وقتی نام او را برد با حیرت دانستم او یکی از همان پسر عمو های  قدیم بودند که پدرهای شان شرکت بارچلانی داشتند و امروز آنان پدر شده بودند. دلم از همه چیز بد شد و ترجیع دادم که دیگر پسران ام مکتب را فراموش نموده و در خانه نزد مادر شان به آموختن علم و معرفت مشغول شوند...

نعمتالله ترکانی

9 نوامبر 2008