افغان موج   

روز اول عید

از سر شام برف شروع به باریدن کرد. صبور هر لحظه بیرون میشد و به آسمان نگاه میکرد. خدایا ! اگر تا صبح ببارد روزاول عید خوش نمیگذرد. اینقدر ساجق ( آدامس) پوقانه ( بادکنک) تخم مرغ جوش داده و شیرینی را که از رمضان بقال جهت فروش گرفته و میخواست بفروشد و قرض اش را ادا کند چه میشد...؟ با همین افکاردرهم و برهم باز به خانه میآمد و میدید سه دخترو پسرش را که مادر دست های شانرا خینه ( حینا) مالیده بود در یله صندلی (کرسی) خوابیده اند و صنوبر زنش هم در حالت نیمه خواب و بیداری زیر پرتو کم نور هریکین تبسمی بر لب دارد. خیال میکرد این تبسم روی لبان زنش به خاطر رضایت از لباس های نوی است که امسال بر خلاف سال های دیگر او برای صنوبر و فرزندانش تهیه کرده و ازین ناحیه خود را خوشبخترین مرد های روی زمین احساس میکرد.

با تمام صبر و انتظار ساعت های نیمۀ شب برف سنگین توقف کرد و ناودان ها با ریزش مذابه های برف نوید فردای خوبی را به ارمغان میآورد.  صبور روی بستره اش دراز کشید و باخواندن چند ورد که از کودکی پیوسته به زبان میآورد بخواب رفت.

خواب دید که شب عروسی اش میباشد و صنوبر را باز با همان لباس سبز و لبان قرمز میدید. مردان و زنان زیادی برای او کف میزدند و مطرب ها با آواز بلند میخواندند. جانانه گکم قد به گل میماند... باز میدید که گردنبند طلایی را به گردن صنوبر میآویزد و او خاموش و شرمزده وغمگین است. باز میدید که مادر پیرش بالای سر او قرآن را گرفته و خواهرش صدقه و قربانش میشود.  باز  دوران تحصیل اش در دانشگاه را خواب میدهد.   و بازمیدید که دست های صنوبر به سوی آسمان بلند میشود و دعا میکند ... خدایا  صبور ام را در پناه خود نگهدار... و باز میدید که آسمان تاریک میشود و باد شدیدی میوزد و هر چه را برهم میریزد...

 از خواب بیدار شد تشنه اش بود و پیالۀ آب را از بالای سرش برداشته سر کشید و باز بخواب رفت. درمیان خواب و بیداری از نزدیک باز صدای مسلسل بلند شد؛ فریاد مرمیها رشتۀ افکارش را  بسوی جنگ و ویرانی برد. بیاد خرابی و ازدست دادن وظیفه معلمی اش در اثر بسته شدن مکاتب... با همین چرت ها دوباره بخواب رفت. ایندفعه خواب دید که از چهار طرف  باران راکت میآید و از هر طرف فریاد کمک کمک بلند است. آسمانرا دود غلیظی فرا گرفته است... باز میدید که دندانهایش همه ریخته و باز میدید که ران های گوشت گوسفند را از یک قصابی قرض میگیرد و میخواهد آنان را خشک کند... ایندفعه که از خواب بیدار شد صدای اذان صبح از مسجد نزدیک خانه بلند بود. با کسالتی بیحد بلند شده و رفت وضو گرفت... چند ماهی میشد که نماز صبح را در خانه ادا میکرد وبه جماعت نمیرفت...

بعد از نماز آهسته از خانه بیرون شد و هوا را دید. برف نمیبارید ولی ابر ها همچنان تنگ وتیره آسمانرا پوشانده بود...

پلاستیک روی عرابه را برداشته و بساطش را چید. رویهمرفته شاید  پنجاه هزارافغانی  مال داشت که اگر همه را میفروخت پانزده هزار فایده اش بود.

هنوز اطفالش در خواب بودند که با صنوبر خدا حافظی نموده و در موقعیت عیدگاه مسجد بزرگ شهر خود را رسانده و جای خوبی را اشغال کرد. برف کم کم در پناه دیوار ها باقیمانده بود ولی هوا آنقدر سرد نبود. روز اول عید بود و ساعتی بعد باید اینجا پر از اطفال، جوانان و پیران میبود که با هم خوش و بش میگفتند و عید مبارکی میکردند.

اولین کسی که به سراغش آمد گلخان مالک خانه اش بود. او با دو پسر سرو نیم سر از مسجد بیرون شده و بعد از مصافحه با صبور مقداری از نخود هایش را برداشته و خورد و چندی را هم به اولاد های خود داد و رفت.

صبور با خودش گفت:

ــ جالب است که گلخان اینبار از دیر رسیدن کرای خانه اش یاد نکرد... معلم صاحب دستم تنگ است و پول بکار دارم... حرف هایکه همیشه در آخرهر ماه به خاطر گرفتن کرایه خانه اش بزبان میآورد...

مردم آهسته آهسته زیاد میشد ولی همگی شان باترس زیادی کوشش میکردند که خود را به خانه های خود برسانند. این مردم اعتبارنداشتند که  روز اول عید بدون حادثه سپری شود. از یکسال میشد که درروزهای هفته بدون وقفه راکت میامد و این راکت ها در هرجای میامد وهرکسی را که میخواست در خونش غوطه ور میساخت.

نیم های روز هنوز هم  فروش چندانی نداشت. مردم زیادتر از شادی روز اول عید ترجیع میداند که راه خود را بطرف خانه های شان کج کنند. تنها اطفال کوچک اینطرف و ان طرف میرفتند و خنده بر لب شان شکوفا بود.

فروش زیادی نداشت غیر از چند ساجق و پوقانه زیادتر چیزی نفروخته بود و تمام فروشات اش از دوهزارافغانی زیادتر نبود.

فروشنده های دورگرد مثل او همه شان منتظربودند و روز ازنیمه گذشته بود. صبور یکبار بیاد خواب های شب پیش اش افتاد. زیادتر از همه وقتی در نزدیکی هایش روی یک چرخ دید که گوشت های گوسپندی چیده شده بود و فروشنده با خودش میخندید؛ بیاد خواب های شب اش افتاد. خواب دیده بود که ران های گوشت را قرض گرفته وآرزو دارد آنانهارا خشک کند... دلش گرفت. این چه معنی ای داشت! خواب دیدن گوشت که همیشه یک غم میآورد و با خودش توبه و استفقار کرد. یادش آمد که عروسی اش دوباره با صنوبر و لباس های نو و بزن و بگیر... اینها همه بر عصاب اش فشار میاورد و با خودش میگفت:

ــ لعنت به شیطان خوب خواب است دیگر نمیشود به آن اعتبار کرد.

هر قدر روز میگذشت روز اول عید را فراموش میکرد. جمیعت مردم کم شده میرفت و فروشات اش هم ناچیز بود.

چند طفل دور بساطش حلقه زده و هر کدام نوت های صد افغانی و پنجاه افغانی را که آنروز ها تقریبا ارزش خود را از دست داده بودند به او نزدیک نموده پوقانه و یا ساجق میگرفتند.

هوا همچنان ابری بود ولی برف نمیبارید. صدای انفجار گاهی از فاصله های دور به گوش میرسید.  صبور با خودش میگفت:

ــ اگر همه را نفروشد دیگر قرضهایش را چطور ادا کند؟! گاهی با خودش و زیر زبان به هر چه بود دشنام میداد که یکبار صدای انفجار مهیبی از فاصله های نه چندان دور به گوشش رسید. مردم کمی هم که بودند با وحشت فرار میکردند. او هم بلاخره چرخ اش را دورداده و به طرف خانه روان شد.

هنوز فاصلۀ را طی نکرده بود که صدای مثل یک صاعقه بگوشش آمد و در یک آن خیال کرد روی بدنش هزار مرمی  اصابت کرد. دستهایش از روی چرخ آهسته خطا شده و به زمین غلتید. جریانی از خون در سراشیبی سرک روان شد. آسمان و زمین وهرچه بود در نظرش یکرنگ آمد و سُستی عجیبی درتمام اندام هایش مستولی گشت.  یکبار چهره کوکانش را دید که لباس نو پوشیده و خود را به آغوشش میاندازند. صنوبر را بالباس های آبی دید که خود را از گردنش میآویزد و بر لبانش بوسه میزند... لحظۀ به همیمنوال گذشت  میخواست فریاد بزند ولی گفتی زبانش لال شده بود. با فشار مضاعفی که به خاطر کمک صدا کردن بالایش آورد مغزش از کار افتاد و قلبش ایستاد. دیگر از یادش رفت قرضدار است. دیگر فراموش کرد که دانشگاه خوانده بود و معلم بود و دیگر یادش از عروسی با صنوبر و اطفالش نیامد.

پایان

نعمت الله ترکانی

28.09.2008