نویسنده! توریکی قیوم
ابرکوچکی چهره نورانی مهتاب را پوشانده بود، باد گاهی  در میان برگ های زعفرانی درختان هیاهو می نمود و سکوت وهم آلود و اسرار آمیز شب را بهم می زد.
مریم که نگرانی شدیدی دردلش سنگینی می کرد، بعد ازمکث کوتاهی از پنجره رویش را برگردانید و با وجودیکه میدانست شوهرش زود می خوابد، ساکت و آرام به اتاق خواب او وارد شد و در روشنایی کم رنگ که چراغ خواب به اتاق می پاشید، توانست یکی دو گامی به پیش برود ...
اتاق نامرتب و درهم و برهم بود، لباس های شوهرش به هر طرف پراگنده به نظر می رسید، دروازه های الماری باز بود، سکوت کسل کننده ی اتاق را فرا گرفته بود، به جز آهنگ تپش تند و هوای لبریز از بوی چرس، شراب و دود سگرت بود و حال انسان را به هم می ‌زد. شتابزدهٔ قلبش دیگر صدای نمی شنید. وحشت نگران کننده ی در ذهن مریم جان گرفت؛ که اگر یک بار بوی زننده اتاق او را به سرفه بیندازد، شوهرش از خواب بیدار شود و او را در اتاق ببیند، چه خواهد شد.

 چون چند بار دیگر هم برایش گفته بود؛ اگر کدام روزی بی اجازه به اتاقم آمدی، باید بدانی که بی چون و چرا پا هایت را مانند قلم می شکنم، ولی مریم که آواز ازهم پاشیدن دیوارهای قلبش را شنیده بود و سوال های زیادی در مغزش هجوم آورده بود، جرئت آنرا نکرده بود که بپرسد چرا؟!
مریم همچنان در اندیشه‌ های جانگداز فرو رفته بود و لحظه ها چون سده ها بر او می گذشت، که ناگهان آواز شوهرش چون زوزه ی گرگ در گوش هایش طنین انداز گردید بود؛ او زن گپ را میفهمی یانی، فکر می کنم که کله ات از کاه پُر است چرا نا فرمانی میکنی؟ چرا مرا به خشم می آوری؟ ...که باز دست و پایت را بشکنم، ده بار ترا گفتم که خرچ من زیاد است، پیسه کالاشویی تو به تنهایی جای را نمی گیرد، یا برو خودت از هر راه که می توانی پیسه خرچ مرا پیدا کن و یا اینکه مرا بگذار تا سر دخترت پیدا کنم، خورد نیست، نه ساله دختر است، به خدا قسم است که اگر یک بار بکار بیفتد، پیسه خود را جمع کرده نمی توانیم، چون هم خورد است، هم مانند پری زیباست... بسیاری مردان پشت همین قسم مال سرگردان می گردند، اولادم است، باید بفهمی، که اختیار دار او من هستم نه تو، هردوی تان مال من استید، با یکی   در موردش گپ هم زدیم، مجبورم نکن که باز از زور کار بگیرم و برای همیشه او را از پهلویت ببرم...!
مریم می دانست که شوهرش سرشت موجودات درنده را دارد و به آسانی می تواند ازعهدۀ چنین کارها برآید. پس از مکث کوتاهی ناگهان خونش به جوش آمد، خشم و نفرت در چهره ی چون برگ گلش نمایان گردید و دیگر نتوانست جلو عصبانیت خود را بگیرد؛ نیروی مقاومت نا پذیری پا هایش را به حرکت در آورد و چشم بهم زدنی خود را در یک قدمی تخت خواب فلزی شوهرش یافت، دید با کمپل سیاه رنگی سرتا پایش را پیچانده، ابتدا خاموش و برافروخته اندکی مکث کرد، سپس در حالیکه احساس می کرد سر تا به پای وجودش در آتش انتقام می سوزد؛ ناگهان تبرچه ی را که زیر چادرنیلی رنگش پنهان کرده بود، با چابکی بیرون کرد، برق آسا به هوا بلند نمود و با نیروی هولناکی برسراو فرود آورد. سپس بر سر تا پای بدن او ضربه های پی همی وارد نمود ومجال جنبیدن را برایش نداد. هر لحظه ضربه ها مهلک تر و تندتر می شدند. سینه های برجسته مریم بالا و پایین می رفتند و مانند کسیکه در آب غوطه خورده باشد، عرق از سر و رویش می ریخت و با هر ضربه که وارد می کرد، انتقام جویانه می گفت:  
بگیر، این بخاطر « سوسن» زن دوازده ساله ات، که از فشار ظلم و ستم تو نا مرد خود را آتش زد، ولی مردم میگفتند؛ تو او را سوختاندی. اینهم برای زن دیگرت که او را درقمار باختی و به همه گفتی که ازخانه فرار کرده، این دیگرش از« خماری »، که براستی نتوانست خشونت های بیش ازاندازهٔ ترا تحمل کند و مجبورازچنگال هایت خود را نجات داد تو وازخانه افرار کرد. این دیگرش هم برای خودم که سیزده سال پیش، در چارده سالگی مرا از راه مکتب گریختاندی ودرشهرخودت آوردی، تا زندگیم را جهنم بسازی و ساختی ...
مریم آنقدر بر او ضربه وارد نمود تا احساس کرد دیگر نیروی برایش باقی نمانده، بعد دندانهای صدف مانندش را بهم فشرده و با صدای بغض آلودی گفت: 
تمام شد ، همه چیز تمام شد ، مثل پشک کشتمت . خود را بسیار قدرتمند و مرا‌ بسیارضعیف فکر میکردی، ولی نمیدانستی که چگونه عقده های که از تو دردلم گره میشود، روزی به بیرون راه پیدا خواهد کرد و نیست و نا بودت خواهد نمود، من که یک مورچه را کشته نمیتوانستم، ولی تو مرا قاتل ساختی، گناه من بگردن توست، گناه همه زنان بگردن مردانی مثل تو و امثالت است درین اثنا دلش لبریزاز سوز اشک شد، فریادی گلویش را پُر کرد و ناله کنان خواست یکبار دیگر بر مغزشوهرش بکوبد، ناگهان سکندری خورد و سینه هایش به وضع هیجان انگیزی لرزید و تا چشم بازکرد، خود را روی جسد شوهرش یافت. گمان کرد کسی او را به جلو هل داد. ترس مدهشی او را فرا گرفت، صورتش ازناراحتی درهم کشیده شد. درحالیکه اتاق دورسرش می چرخید، از شوهرش با کینه و نفرت دور شد وبا کنجکاوی چهارسمت را از نظر گذراند؛ چیز مظنونی بنظرش نخورد. چادر و تبرچه اش پیش پاهایش، روی گلیم افتاده بود. درهمین هنگام چراغ خواب به علت نامعلومی خاموش گردید و همه چیزدرتاریکی فرو رفت ولی برای مریم رفتن برق تازگی نداشت، زیرا مدتی بود که همسایه های شان نیز با این دشواری روبرو بودند..
دیری نگذشته بود، که مریم صدای کوچکی را شنید، دل در میان سینه اش لرزید، و با خود گفت :
آه... نکند روح شوهرم باشد که از او جدا شده، شاید روحش پلیدتر از خودش باشد و بخواهد از من انتقام بگیرد. وحشتزده چشمانش گردا گرد اتاق را دور زد؛ ناگهان درپرتو نورکمرنگ مهتاب، در چند متری خود شبح بلند قامتی را دید، که روبرویش بحالت حمله ایستاد بود .
ترس کشنده ی وجودش را پُرکرد و چون آتش مذابی در قلبش ریخت. برق آسا دولا شد، تا تبر را از پیش پایش بردارد؛ اما شبح پیش دستی کرده خواست تبر را از دست او برباید .
درهمین اثنا که تبر درمیان انگشتان لرزان مریم قرارگرفت، جسم سنگینی روی دستش خود را انداخت. مریم فریاد حزین و دلخراش کشید؛ انگار به اثر همین فریاد بود، که چراغ خواب دوباره روشن شد و مریم به پیش پایش گربهٔ منگ و خواب آلودش را دید که بطورعجیبی بطرفش نگاه میکرد. احساس کرد تحمل این نگاه‌ را ندارد، به سرعت چشمان هراسان وشتابزدهٔ خود را بطرف شبح لغزاند و از تعجب دهانش بازماند و تبسم تلخ و زود گذری روی لبان خشک او نشست.
نمی توانست باور کند، زیرا شبح بجزعکس خودش در آیینه قد نما، کس دیگری نبود. با عصبانیت وبرافروختگی تبرچه را بدور انداخت ونجوا کنان نالید :
خدایا...! مغزم در حال از کار ماندن است، بدادم برس که... 
هنوز گپش تمام نشده بود ، که ناگهان ضربهٔ سنگین به پشت او خورد وفریاد دردناک از سینه لبریز از یأس واندوهش بیرون شد، ازدرد  بخود پیچید و به زانو در آمد....
پس از اندک تأمل با ناتوانی تلاش نمود تا از یخچآل کوچکی که در نزدیکش قرار داشت محکم گرفته و دوباره بلند شود، ولی هنوز دستش به آن نرسیده بود که چراغ سقفی سراسر اتاق را نور بخشید و بیدرنگ ضربۀ نیرومند دیگری به کمرش فرود آمد. این بار ناله جانکاه و دلخراش او فضای اتاق را لرزاند؛ چشمانش سیاهی رفت و دیگر چیزی نفهمید.
دیری نگذشته بود، که مژه های مریم دوباره به حرکت آمد و و آرام آرام نگاه وحشتزده و گیچش به سیمای شوهرش لغزید و بی اختیار آه از نهادش بر آمد، ترس به جای درد و عذاب در وجودش دوید، زیرا شوهرش با شکم برآمده، پیروز مندانه و کینه توزانه به او چشم دوخته بود؛ درحالیکه تبرچه را بدست داشت، پشت سر هم فحش و نا سزا نثارمریم میکرد و بالحن جنون آمیزی می‌گفت: 
او بی حیا، بتو نگفته بودم که به اتاقم نه بینمت، اما تو آمدی تا مرا بکشی، ولی چون زن استی، خدا هم از تو نفرت دارد و عقل برایت نداده، به جای من یک انسان بیگناه را کشتی. احمق بگو چرا میخواستی مرا بکشی ؟ !
همینکه دید مریم با ترس آگنده با نفرت به او می نگرد، لب هایش از خشم لرزید، چشمان و صورتش حالت عادی خود را از دست داد و دیوانه وار موی ها و بازوی مریم را در میان چنگال هایش گرفت و او را چون جسم بیجانی کشان کشان در کنار تخت برد و با مشت و لگد زدن های پیهم مجبور به ایستادنش کرد و با دستان پشم آلودش بی مهابا کمپل را از روی پیکر ب کنار زد.
ناگهان دل مریم از وحشت فرو ریخت، سرتا پایش چون برگ بید به لرزه درآمد، فهمید که چه اشتباه  بزرگی کرده او« خماری » را کشته بود، امباقش را!!
باوجودیکه به اثر ضربۀ تبرچه چهرهٔ او کمی از شناخت برآمده بود، ولی مریم او را شناخت، چیغ زد، دستهای متشنجش را روبند چهرۀ رنگ پریده اش کرد و دوباره به زمین افتاد. در حالیکه با تمام وجودش با آواز بلند و سوزان می گریست گمان می کرد همه چیزرا خواب می بیند، باورش نمیشد که در بیداری باشد .
شوهرش با بینی شگفته وچشمانی که شعله های خشم در آن میدرخشید. مستبدانه در کنارش ایستاد بود تا قدرت و تسلط خود را به او نشان بدهد .
هنوز گریه ای سوزان مریم ادامه داشت که مرد خود را خم کرد. انگشتان کلفت و کوتاهش را درمیان موهای انبوه و درهم او فرو برد، سرش را بلند کرد و با تمام نیروی که در بدن داشت چندین بار سرش را به دیوار کوبید، سپس او را به هوا بلند کرد و به وضع هولناکی، بی رحمانه به زمین رهایش نمود و درحالیکه تف هایش ازمیان دندانهای زردش به بیرون پراگنده میشدند، دستهایش را با تأسف بهم مالیده و با لحن هیبتناک فریاد زد:
چرا میخواستی مرا بکشی! بگو چرا...؟ افسوس افسوس که من دیر رسیدم، و نتوانستم او را از دست تو زن جنایتکار نجات بدهم و به جای خماری ترا سر به نیست کنم، ولی به مجردی که داخل اتاق شدم فهمیدم که گپ از گپ تیر شده، عاجل خود را پشت پرده پنهان کردم وبا تلفون همراهم عکس هایت را گرفتم. تا حد اقل یک ثبوت ازتو آدمکش داشته باشم ...
مریم که چون پرستوی زخمی درکناردیوارافتاده بود، یارای حرکت کردن دیگر از او سلب شده بود، حال و حوصلۀ گپ زدن را نداشت و چند جای سرش به اثر اصابت بدیوار ترکیده، خون به شدت از آن جریان داشت وچشمانش از پشت پردۀ های اشک با ترس و نگرانی بدنبال شوهرش سراسیمه به هر طرف میدوید، که ناگهان صدای ترسناک شوهرش را شنید:  
برای من دیگر هیچ راه نمانده غیراز اینکه هردوی تانرا در یک گور بخوابانم !
سپس از گفتن این جمله پشتش را بطرف مریم دور داد، تبسمی شیطانی لبهای گوشتالودش را از هم گشود و در دل با خود گفت :
چی یک تصادف خوبی! هم قتلی را، که خودم کرده بودم سرش افتاد وهم سند خوبی برای تهدید کردنش بدست آوردم . بعد ازین نا فرمانیم را نمیکند.