به سلسلۀ کمپاین «تحریر، تفکر و عمل»۱۵.۳.۱۳
شیما غفوری
داستان واره ای بر اساس یک قصۀ واقعی

 در جمع زنان و دختران جوان نشسته بودم. با آنها هرهفته  مدت دوساعت مجلسی را ترتیب میکردم و کوشش داشتم با صرف چای و میوۀ خشک شرایط گفت و شنود را طوری آماده بسازم، که چُپ ترین و خاموش ترین زن نیز صحبت کرده بتواند. چونکه زنان افغانستان قصه های ناگفتنی زیادی دارند ولی از بس هر کدام لبریز از قصه های غم انگیز است، کسی میلی به گفتن و یا شنیدنآنها را ندارد.

ما بعضاً با هم یکجا میگریستیم، گاهی میخندیدیم. ولی مدت اقامتم در کابل زیاد نبود. من می خواستم این طریقۀ مجلس کردن را زنان  بیاموزند و وقتی در میان شان نباشم، خود بتوانند آنرا به پیش ببرند.

از ساعت معین نشست ده، پانزده دقیقه تیر شد. ولی همسایۀ کرایه نشین پائینی هنوز نیامده بود. من جویای احوال وی شدم. یکی گفت: بیچاره مهمان دارد. بچۀ ننویش همراۀ زنش از قریه آمده است.

دیگرش گفت: دلم برای عروس ننویش سوخت. حیف مقبولی اش. کم بخت در این جوانی دیوانه شده، فقط گنگه باشد. شوهرش او را پیش داکتر اعصاب آورده. میگویند اگر خوب نشد، بیچاره شوهرش باید یک زن نو بگیرد. زن هم چقدر قیمت است.

مرجان سرخزن دیگری گفت. خدا مهربان است که خوب شود و غم اولادک هایش را خودش بخورد. حالا خو اولادهایش را بیچاره خشویش نگاه میکند.

و از این قبیل سخن ها زیاد رد و بدل شد.

بعد از ختم نشست خواستم به دیدن عروس ننوی همسایۀ پائینی بروم. داخل اتاق مؤقر شدم.

زن بسیار جوان و زیبا ولی پژمرده و چُرتی آنجا نشسته بود. شوهرش بازار پشت سودا رفته و زن مهماندار در کنج حویلی مصروف نان پزی در تنور بود.

بعد از سلام و علیکی در پهلویش نشستم. به چشمان بادامی اش که خالی از هر نوع خوشی و غم، آرزو و تمنا بود، خیره شدم.

جویای احوالش شدم. برایم به پشتو جواب داد که خوب و صحتمند است. من هم به پشتو همرایش صحبت را آغاز کردم.

با محبت گفتمش

-  به کابل خوش آمدی.

ـ خیر اوسی.

- کابل چطور است، خوشت آمد؟

- څه پوهیږم؟

- چند اولاد داری؟

- شته دی،د خدای مال دی. 

در جریان صحبت ها،چشمش فقط به نقش گلیم روی اطاق دوخته شده بود.

-                 همه شان خوب هستند.

-                 هو، شکر. 

-                 پشت شان دق نشده ای؟

-                 نه.

-                 کدام اولاد ات را زیادتر دوست داری؟

-                 نهپوهیږم.

-                 حتماً همه شان را یک برابر دوست داری؟

-                 نهپوهیږم.

-                 یا یکی را هم دوست نداری؟

-                 څه پوهیږم؟

-                 دلم برایش بسیار خون شد. میدانستم که در دلش بحر غمی دارد ولی توان گفتن ندارد.

-                 به آرامی برایش گفتم:

-                 از پدر و مادرت احوال داری؟

این بار با لحن شدید گفت:

-                 نه.

-                 از خواهر و برادرت چطور؟

برای اولین بار به سویم نگاه کرد و بازهم با همان لحن  تند جواب داد:

-                 نه، هیڅ خبر نه لرم.

من فهمیدم که این جا نقطۀ دردش است. پرسیدمش:

-                 چند خواهر و برادر داری؟

-                 زه پخپلهخونه پوهیږم،  خو خواښی مېراته وویل چې  دری خویندېمېدرلودې.

-                 پس  آنها  حالا کجا هستند؟پدر و مادرت، خواهرهایت.

باز چشمش به گل گلیم کوک شد. در دلم گفتم که کاش در مورد فامیلش از زنهای بالا بیشتر سؤال میکردم. شاید آنها همه مرده باشند و یا چگونه. معلوم است که در دلش غم دیرینه ای خانه کرده است. فهمیدم که تنها از سؤال و جواب چیزی حاصل نمیشود، از این سبب از خود قصه کردم. از فامیلم و زیاد تر از زندگی سابقم در افغانستان سخن گفتم. دیدم صحبتم برایش دلچسپ تر شد. گاهگاهی به سویم نگاه میکرد و در چشمان خالی اش حالا سؤالاتی خوانده میشد. من هم برایش قصه میکردم و گپ را به درازا میکشیدم. بعد از گفتن  یک جمله که یک روز در وقت جنگها در زیرزمینی داخل شدم، مگر در آنجا بسیار میترسیدم، دیدم که دهن باز کرد و گفت:

-                 زه هم د تیارېنه ډیرهډاریږم.

برایم جالب بود که من تنها از زیرزمینی گفتم و او از تاریکی.

حالا آهسته، آهسته حتی قصه های شنیدگی زمان جنگ را به نام سرگذشت خودم برایش گفتم، نمیدانم در این میان چگونه او دستم را گرفته بود. یک وقتی متوجه شدم که انگشتان دستم را با بسیار سختی فشار میدهد و از چشمانش اشک سرازیر میشود. همانطور دستانش را به دستم نگهداشتم، پرسیدمش:

-                 تو حالی دیدنی های خوده قصه کن. میفهمم که توهم بسیار چیز های بدی را دیدی

-                 زما هغه وختونه هیڅ په یاد نه دی. زه ډیره وړوکېومه. خو په فکر کې مېځینی داسېشیان راځی، لکه چه سړيخوب لیدلی وي،مگر په یاد یيسم را نشی.

من حالا متوجه شدم که نگاه های این زن جوان و صحبتش عادی تر شده میرود. در روی رنگ پریدهو بی احساسش رنگ و ژستی پیدا شده است. صحبت ها را ادامه دادم وگفتم:

-                 من از تاریکی بسیار میترسم. مخصوصاً اگر تنها باشم.

-                 زه هم همداسېډاریږم. خوزه بیا هیڅ کله یوازی  نه یم.

-                 من حیران شدم که او چه میگوید. نشود که حالا از جن و پری گپ بزند. ولی با مهربانی گفتم:

-                 خوب، چقدر عیش کردی که تنها نمیباشی. کی همرایت است؟

-                 دست چپ اش را بالای جیب درونی پیراهنش گذاشت و گفت:

-                 دغه زما سره ده. زما نانځکه.

-                 چقدر خوب. تو گدی گک داری؟

-                 هو. مگر دغه بیخيپټه ده. کله چېځوانه شومه  او واده می وکړ، خواښی مېغوښتل چېدغه  رانه واخلياو په تنور کې یېوسوځي. مگر هغه مېتر اوسه پورېپټهکړېده. هیڅ څوک هم خبر ندی چې لهما سره شته.

-                 آفرین. بسیار زن هوشیار هستی. همینطور پُت نگاهش کن، مگر به من میتوانی نشان بدهی؟ برای کس نمیگویم.

با بسیار تضرع برایم گفت:

-                  گوره چې چاته ونه وایې، چېبیا یی را نه اخلی

-                 بیخی درست است. مه برایت قول میدهم. من نمی مانم که آنرا کسی از تو بگیرد.

-                 دستش را داخل جیب پیراهن بخمل سبزگونه اش نمود و از آن یک بستۀ کوچک، به اندازۀ یک کف دست را بیرون کشید.

-                 یک دستمال را باز کرد، باز دیگرش را. نمیدانم پنج یا شش دستمال خامک دوزی را گشودکه هر کدامش به یک رنگی بود و بالاخره یک گدی گک پلاستیکی را دیدم که آرام در بین آن دراز کشیده بود.یک گدی گک که یک سر داشت و یک تنه و در روی سر و تنه اش خطوط عمیقتری بودند که نقش روی و موی، پای ها و دستهایش را نشان میدادند. به یادم آمد که  دخترم در اوایل سالهای نود نیز چنین یک گدی گکی داشت. مگر چون پلاستیکش بسیار اصل نبود، زود از بین رفت و از آن اثری باقی نماند. با تعجب گفتم:

-                 واه واه چه گدی گک نازنینی. از کجا کدیش؟

-                 زه چه دری یا څلور کلنه وم، دغه می درلوده. پخوا مې غوښتل  چېسمېپښېاو لاس ولری. مگر اوس خوشاله یم چېهمدغسی ده. خکه چېکوچنی ده او زه یی ښه پټولیشم.

-                 کی بَرایت این گدی گک نازنینه خریده؟

-                 اوس نه پوهیزم، خو فکر کوم چه پلار به مې راتهاخیستې  وي.

-                 مگر حتماً بسیار دوستش داری، نه؟

-                 در چشمهایش اشک پدید آمد.

-                 هو ډیرهراباندی گرانه ده. د خپل ځانه هم زیاته. کله چېڅوک نه ويزه دغه را اخلم او ورسره خبرېکوم.  کله کله ورسره ژاړم.

برایم معلوم شد که این گدی گک پلاستیکی برایش مادر و پدر شده است، خواهرانش است. خلاصه همه گذشتۀ غبار آلودش را در آن گدی می بیند. 

-                 آفرین به تو که اینقدر سالها آنرا نگاه کرده ای و هیچ کس هم آنرا ندیده است.

در چشمانش برقی را دیدم. مثلیکه برای اولین بار فکر کرد که او با داشتن این گدی گک گناهی را مرتکب نمیشود. و با شوق وافر گفت:

-                 دغه تر ټولوشیانوراباندېگرانه ده، باید  یېوساتم.

در این دیگر شکی نبود که این یگانه نشانی ایام گذشته اش است. مگر نمی فهمیدم که  او را چگونه به خاطرات سابق اش بر گردانم.

-                 خوب میکنی. مگر نگفتی که حالا پدر و مادرت کجا هستند. چرا به دیدنت نمی آیند.

-                 زه رښتیا نه پوهیږم چېدوی چیرته دی. که پوهیدلای، بیا مېدرته ویل.

-                 پس چطور ازداوج کردی؟

-                 زه فقط دومره پوهیږم چېپلار مېد همدغه کليؤ چېمونږ اوس پکښی اوسیږو. مگر ډیر وخت مخکېکله چېلاځوان هلک ؤ، هغه دسبق له پاره کابل ته تللی وو. بیا نو همهغلتهپاتېشوی او واده یی کړی دی.  اولادونه یې پیدا کړياو دغه  نانځکهچېوینې، ما ته یې اخیستېده.  خو بیا په کابل کی جنگونه شروع شول. زما خواښېراته ویل  چېز مونږپه کور کېبمونه ...

در این وقت وی به من نزدیک تر شده رفت و تقریباً خود را در بغلم انداخت. من دست چپم را بر شانه اش انداختم و با دست راست هر دو دست  نازک و سردش را محکم گرفتم.

-                 باز چه شد؟

-                 زه نشم ویلی. ډیر بد کار وشو.

در حالی که گریه میکرد، چندین بار این جمله را تکرا ر مینمود.

-                 خو ډیر بد کار وشو. . ډیر بد کار!

-                 بلی حتماً بسیار کار خراب شد. مگر چه قسم شد؟

-                 پلار مونږټول  کلي ته بوتللو. 

-                 باز چه شد؟

-         

-          خواښې مېراته یو وار وویل چېپلار مېهیڅ پیسېنه درلودې. د مجبورۍ د مخې په کلي کې ز ما د خسر په کور کې اوسیدو،ځکه چېپلار مې صاحب منصب ؤ او ورته ډیر خطر وو. یوه اونۍدلته ټولپاتېشوو. بیا مې خسر ورته وویل چېدلته ساتل دې نور راته ګران دي.زه تاته پیسېدرکوم چېخپل کور پاکستان ته وباسې، خو دا لور دې زما زوی ته راکه چې هغه هم پنځه یا شپږ کلن ؤ. پلار مېدغه ومنله. دوی ولاړل او زه په همغه کليکېپاتېشومه. بیا کله چېځوانه شوم، هغه زه خپله ناوېکړم.

-                 باز  پدرت هیچ وقت دوباره به قریه نیامد؟

-                 نه. ځکه چی داسی یېیو له بله سره عهد کړی ؤ چه هیڅکله به نور دې کلي ته نه راځي. 

وی از گریه فِرِق میزد. رویش را به رویم چسپانده بود. رویم داغ شده بود، اشکهایم جاری بودند. و او همچنان میگریست تا آنکه  هق هق زنان خاموش شد.

بار ها به پیشانی داغش بوسه زدم. نازش دادم و برایش دلداری دادم.

گدی گکش را به دستم گرفته ناز دادم، بوسیدم و گفتم که این گدی گک تمام گذشتۀ تو است. این پدر و مادرت است. این خواهرانت است. تو حق داری که این را نگاه کنی. برایش چند تا پیراهن بدوز. هر روز یک رنگ دیگر برایش بپوشان. بعد از آن اولادهایت را هم کالای پاک بپوشان. وقتی در گِرد دسترخوان میشینی او را هم با خود بشان.  تو باید گدی گک ات را دوست داشته باشی. همانطوریکه اولادهایت ترا دوست دارند.

او سرا پا گوش بود. دلش سبک شده بود. گوشۀ ازغمهایش را بیان کرده بود.

بعد از یکی، دو ساعت با او و گدی گکش یکجا از اطاق بر آمدیم و در خانۀ بالا رفتیم.

وقتی شوهرش از شهر آمد، نزدش رفتم و با او صحبت های کردم و ازش خواهش های نمودم. او به من اطمینان داد.

 فردای آن روز او و شوهرش دوباره راهی قریه شدند. و اما من به خاطر خدا حافظی نزد شان رفتم. در وقت روبوسی با وی نقش یک لبخند ملیح را بر لبانش دیدم. او با یک حرکت سریع گوشۀ چادری آبی اش را پس زد و گدی گکش را که در دور تنه اش دستمالک خامک دوزی سرخ را پیچانده بود، با خوشحالی برایم نشان داد و او را چند بار چنان تکان داد که گویی با من وداع مینماید.

 دیگر از حال شان خبری ندارم. چون وقت رخصتی ام در وطن تمام شد، باید نزد فرزندانم دوباره راهی اروپا میشدم.

بعدازآن دیدار، قصه زندگی این خانم جوان، همچون گِردبادی تفکرات مرا  درحلقه خویش دارد.   ختم

 

imagesCA8B2EZ5