افغان موج   

مادر را ستایش کنیم

نوشته فریبا آتش صادق

مادر را ستایش کنیم، مادر را که زندگی من و تو منوط و مربوط به اوست. مادر را که در عرصه 
مشکلات و سختی ها در کوره راههای دشوار زندگی استوار ایستاده و در رساندن قافله و یا کاروان 
کوچک خانواده به سر منزل مقصود نقش حیاتی و سازنده را ایفا میکند .
مادررا ستایش کنیم که پناه بی پناهی های ماست،مادرراکه نخستین روز های که هنوزپابردنیا نگذاشته
بودیم همچو خونخوار خونش را میکده ایم یا اینکه شبها موجب بیخوابیهایش شده ودرآوان جوانی دلهره
های را به روا داشته ایم و او با آنکه در جمع همه باشد خود را بدون فرزندش تنها احساس میکند فرزند
برایش همچو گلیست که درپرورش وتربیت آن شب وروزهمچوباغبانی ازدل وجان میکوشدو هیچگاهی
آرزوی دوری از گل پرورش داده خود اش را ندارد ـ

آری مادری را بیاد آوریم که شجاعانه راه های پرخم و پیچ زندگی را طی نموده و زمانی فرا رسید که 
فرزند و توته قلبش از او دور شده و راه هجرت را در پیش گرفت ـ
مادر همیشه چشم و گوش به ایستگاه موتر ها و سنگفرش خیابانها بود که مبادا روزی فرزندش باز 
گردد ـ آری تنها او بود که چشم انتظار فرزند و یا لااقل آشنای که از فرزندش بگوید، زمانی که صدای 
موتری را میشنید دست بر کمر گذاشته و پشت خمیده از درد روزگارش را راست نموده بر می خاست 
لرزان لرزان گام برمیداشت و میگفت امروز می اید به فکر فرو میرفت اما نه باز هم کسی بدیدارش 
نیامده بود ـ آخر چرا او که زحمت نکشیده بود که پس از چند سال بچه داری تکیه گاهش خانه محقری 
و امیدش به عرش موتر ها باشد و همدمش کبوتران گرسنه که بدور پایش می پریدند ـ
او برای انتظار سختی نکشیده بود .اشک انتظار در خانه کم فروغ چشمان زن اشیانه کرده بود و بر 
گونه های گرم مادر روان بود گویی از ین سکوت و بی خبری به جان رسیده و مرگ را بر انتظار 
ترجیع میداد ـ
روح مادر از جسمش قوی تر و صبور تر بود کمرش از غم دوری فرزند خمیده شده و قلبش شکسته 
بود. چشمانش خیلی زود تسلیم غصه شده بودند اما روحش را هیچ کس نمی توانست از شوق دیدار 
دوباره فرزند جدا کند ـ
مادر در اندیشه دیدار دو باره فرزند به رویا ها رفت و با خود میگفت اگر او راپس از چند سال ببینم 
حتماً عوض شده اما مادر او را خواهد شناخت؟
حتماً چند تار موی سپید نیز پیدا کرده وای که مادر آها را با چه رنجی قبول خواهد کرد .آه خدایا آخر 
هر هجرتی باز گشتی نیز دارد. وای که اگر او همچو پرنده گان مهاجر از سفر برگردد برگشت او 
همچو تند بادی غمهای هر روزه مادر را از هم می پاشد. وای که مادر چقدر به انتظار این توسن است 
چند روزی بر تقویم روز های تنهائی مادر اضافه شد و باز با خود میگفت امروز چند سال و چند روز 
از رفتنش میشود نه ، در خانه را قفل نمی کنم مبادا خواب باشم و او کلید در را ندارد او تنها کلید 
صندوقچه دل مادر را دارد چون خودش آنرا قفل زده و رفته .
روز دیگر گویی با همه روز ها فرق داشت آری آن روز مادر را کسی به انتظار نشسته بود و مادر را 
با تمام وجود فریاد میزد ، کبوتران هراسان بودند. گویی کبوتران او را فریاد میزدند مادر مسافرت آمده 
کجای ؟
وای خدایا که آنروز مسافری به دنبال او میگشت اما چه دیر بود که تنهائی کبوتران خبر از مسافرت 
مادر میداد . سفر به دیاری که باز گشت برآن نیست. مادر سر به بالین غم و دست بر عکس فرزند به 
خواب همیشگی رفته بود .
صدای در خانه پیچید « دری خانه را قفل کنید چون دیگر مادر چشم در انتظار نیست.»
دیگرقلب مادرنبود که میشکست بل قلب فرزند بود که با حسرت و آه به های های مادر گفتن پیوند می 
خورد .
بیاید کلید هارا قبل ازقفل شدن بردربچرخانیم.
یک شاخه گل با یک لبخند ما، یک قلب پرازشوروشادی مادراست .

آلمان 2003