از: قادرمرادی

از خواب بیدار میشوم . احساس میکنم که خواب سنگین و دوامداری را گذشتانده ام .  احساس میکنم که بسیار خوابیده ام، سالها و سالها خوابیده ام . احساس میکنم که بالاخره از این خواب سنگین بیدار شده ام .از این بیدار شدن غمی در دلم راه مییابد . به نظرم میآید که پس از خواب دوامدار ، بیداری تلخ و زهر آلودی  به انتظارم  نشسته است

سرم درد میکند و خسته و سنگین استم . علیل  ناتوان استم . دلم میخواهد بازهم بخوابم . چشمهایم را نمیگشایم . دلم نمیخواهد بیدار شوم ، از بیدار شدن میترسم . اما همین که چشمهایم نیمه باز میشوند ، متوجه میشوم که فضای ماحولم دگر گونه است . هوایی که نفس میکشم ، دگر گونه است . وارخطا میشوم و با عجله چشمهایم را میگشایم .میبینم که فضا سرخرنگ شده است . با سراسیمه گی از بستر بر میخیزم . وحشتزده به اطرافم نگاه میکنم . در اتاق عجیب و ناشناخته یی قرار دارم . اشیا و فضای اتاق همه سرخرنگ اند . متوجه میشوم  که لباسهای قبلییم  به تنم نیستند.  لباسهایم عوض شده اند.  ازدیدن لباسهایم تکان میخورم . لباسهای قصابی را به تنم پوشانده اند .لباسهایی که سیاهرنگ  و خون آلود استند.میبینم که به کمر م ، کمر بند چرمینی را بسته اند و به آن چند کارد خرد وکلان، از همان کاردهای قصابی را آویخته اند. لباسها و پوش چرمین کارد لکه های خشکیده ی خون دارند. از لباسهایم بوی خون میآید . وحشتزده به اطرافم میبینم  و از خودم میپرسم :

 

ـ آه خدایا ، من در کجااستم ، من کی استم ؟

  پاسخی برای خودم ندارم . گذشته هایم به یادم نمیآیند . اما اتاق کم کم به نظرم آشنا میآید . چیزهایی به یادم میآیند. اتاق به همان اتاق قبلییم شباهت دارد. هما ن دو پنجره ، همان آیینه ی کوچک روی دیوار ، به هما ن جایهای قبلی شان قرار دارند ودیگر همه اشیای اتاق  وفضای آن عوض شده اند. تمام بدنم درد دارد.  گیج میشوم . دوسه بار با ترس و وحشت چشمهایم را میمالم . فکر میکنم که کابوس وحشتناکی مرا فرا گرفته است و شاید هم بیمار شده ام . اما نی ، همه چیز و همه جارا همان طور میبینم که میبینم . تپش قلبم فزونتر میشود. تنفس کردن برایم دشوار تر میشود . لرزش تکان دهنده یی تمام وجودم را میلرزاند. دندانهایم ترق ترق کنان به هم میخورند .  بدنم سرد  سرد میشود. نمیتوانم باور کنم ، آن چه که میبینم واقعیت داشته باشد . سراسیمه میشوم ، گذشته هایم به یادم میآیند .  حواسم کاملا پراگنده است . حتی برای لحظه یی  هم نمیتوانم افکارم را منسجم سازم . پیوسته از خودم میپرسم که من کجا استم . من درکجا استم ؟ من کی بودم ، من در کجا بودم ؟ این لباسهای قصابی به تنم ازکجا آمده اند ؟هر چند فکر میکنم اما به یاد نمیآورم که من زمانی قصاب بوده باشم . کسی هر لحظه برایم میگوید  که من قصاب  بوده ام . من کس دیگری بوده ام . شغل و پیشه ی دیگری داشته ام . اما حالا چه شده ام؟ نمیدانم ... مثل این که من خواب بوده ام و همه چیز را عوض کرده اند ، مرا ، لباسهایم را ، اتاقم را . به هر سو  میبینم ، همه چیز به نظرم غیر عادی و و حشتناک میآید . ازهمه چیز میترسم ، از لباسهایم میترسم . از کاردها ، از لکه های خشکیده ی خون ،از فضای سر خرنگ ، از نور سرخرنگ ، از همه چیز میترسم . میلرزم ، به شدت میلرزم و دندانهایم تر ق ترق کنان به هم میخورند . میبینم که دستهایم هم خون آلود  استند .به دستهایم میبینم . به نظرم میآید که دستهای خودم نیستد . طوری به نظرم میرسدکه دستهایم را هم عوض کرده اند .من چنین دستهایی را که از من باشند ، به خاطر نمیآورم .

 لحظه به لحظه حالم به هم میخورد . فکر میکنم دیوانه میشوم . تشنج، اضطراب، وحشت و  ترس  دیوانه ام میسازند . همه چیز مبهم و خوفناک است . به نظرم میآیدکه در این دنیای پر از ابهام  و هولناک خفه میشوم .نمیتوانم باور کنم که تمام اشیای اتاق لکه های خون داشته باشند. فر شها ، پنجره ها و پرده ها همه آلوده به خون استند. سرم میچرخد . اشیای سرخرنگ اتاق مقابل چشمهایم میچرخند و من نمیدانم چه کنم  ، نمیدانم. از خودم میپرسم که چه واقع شده است . از گذشته ها چیزهای زیادی به یادم نمیآیند . به ذهنم فشار میآورم تا گپهایی ا زگذشته هارا به یاد بیاورم. نزدیک پنجره میروم . بیرو ن  هم سرخرنگ است . بادیدن کوچه ، چیزهایی به یادم میآیند . کوچه را میشناسم . کوچه ی خودمان است . نانوایی ، حمام ، دکان قصابی ، دکانها ی بقالی و آن هم خانه ها ، خانه های فرسوده. اما خانه ها ، زمین ، آسمان همه و همه سرخرنگ شده اند . ابرها مثل پارچه های جگر به نظرم میرسند. آسمان نارنجی رنگ شده است . زمین سرخ تیره ... همه جا خون آلود و سوگوار به نظر میآید ، همه جا خون،  خون... به جویچه آب حمام که از پهلوی اتاقم میگذرد ، میبینم . در جویچه ، خون تیره رنگی جریان دارد .احساس میکنم که فاجعه بزرگی رخ داده است که من از آن اطلاعی ندارم ، فاجعه ی بسیار وحشتناک ... میترسم ، میترسم  و نمیدانم چه کنم . بازهم میکوشم چیزهایی را به یاد بیاورم . اما نمیتوانم . خودم را عاجز مییابم. احساس ناتوانی میکنم . از این عجزو ناتوانی و نافهمی دلم فشرده میشود . دلم میخواهد منفجر شود .دلم میخواهد فریاد بکشم ، با تمام توانم چیغ بکشم و بگویم :

 - ای آدمها ، کمکم کنید ، مرا چه شده ؟ دنیارا چه شده ؟ خدایا !

 نا گهان کسی به یادم میآید . ها ، ها ، کسی به یادم میآید . یادم میآید که من تنها نبوده ام . کسی با من بود که زنده گی میکرد . یادم میآید ، یادم میآید . خاله یادم میآید . همان پیرزنی که شاید بیش از هفتاد سال عمر دارد . او با من زنده گی میکرد  و من تا کنون اورا هم از یاد برده بودم . بلافاصله به فکر م آمدکه باید از او کمک بخواهم . باید مرا از این همه درد و شکنجه نجات دهد . باید به من بگوید  که چه فاجعه یی رخ داده است . امیدی دردلم راه مییابد . عرقهایم را پاک میکنم . عرقهایم مثل خون استند ، دندانهایم به شدت به هم میخورند ، میلرزم ، دوسه بار صدا میزنم :

 - خاله ، خاله ...!

منتظر میمانم . صدایی نمیشنوم . واهیمه  وترس مرا بیشتر درچنگال خویش میفشارند . صدایی نمیشنوم . ترسناکی فضای ما حولم ، اشیای سرخرنگ و نور سرخ و خونین بیشتر جان میگیرند . لباسهایم ، دستهایم  و خودم بیشتر به نظرم وحشتناک  و مبهم میآیند . به طرف در میروم . در نیمه راه اتاق با پنجره ی دوم مواجه میشوم . بر میگردم به سوی پنجره ، پنجره را میشناسم . چیزهایی به خاطرم میآیند و بلافاصله از ذهنم فرار میکنند . از پنجره به آن سو میبینم . آن طرف حویلی خالی و خلوت است . حویلی را هم میشناسم . ها ، یادم میآید . مادرش ، خود ش ، گاو شیری شان یادم میآیند . همسایه ی مهربان من رابعه یادم میآید . هر صبح از خواب بیدار میشدم ، ابتدا از این پنجره به آن سو میدیدم ، به حویلی همسایه ، مادر رابعه شیر میدوشید . رابعه مثل هر روز پوست خشک و پراز کاه گوساله ی مرده را نزد گاو میآورد . گاو شیری با اشتیاق و محبت مادرانه پوست پر از کاه گوساله ی مرده را میلیسید  و شیر میداد و رابعه با اضطراب  و سراسیمه گی مثل همیشه دزدانه  سوی پنجره ی اتاق من نگاه میکرد .ها ، به یاد دارم چشمهای جادویی  و سحر آمیز رابعه را به یاد دارم . سا لها گاو شیری شان پوست پر از کاه بچه اش را میلیسید و رابعه مضطرب و سراسیمه خاموشانه به سوی پنجره ی من میدید . حالت نگاه هایش یادم میآید . وقتی اورا میدیدم ، طور دیگری میشدم . میلرزیدم و دلم میخواست چشمهای رابعه همیشه به سویم بتابند . در چنان لحظه ها احساس دلپذیری برایم دست میداد و فکر میکردم که من تنها به خاطر نگاه های رابعه زنده استم و بس .

    اما حالا حویلی خلوت و خالیست . همه جا را نور سرخرنگی فرا گرفته است .ها ، پس آنها کجا رفته اند ؟ چرا دنیا به این وضع در آمده است ؟ باردیگر وارخطا میشوم . به طرف در میروم . به دهلیز که مثل همیشه تاریک است ، نگاه میکنم . به یادم میآید که این دهلیز در گذشته هم همین طورتاریک  بود . خاله را صدا میزنم :

 - خاله ، خاله !

لحظه یی منتظر میمانم . دهلیز تاریک است . از خاله خبری نمیشود . اورا چه شده  و کجا رفته است ؟ نمیدانم .  شاید مرده باشد و شاید هم ... او را میشناسم . خصوصیاتش به یادم میآیند . او نمیمیرد . او مرگ ندارد . میدانستم که بسیار سخت جان است . خودش مثل مرگ است ، خودش . لاغرین ، استخوانی  خمیده قد ، دهانش دندان نداشت و پوست رویش چملک و پرچین بود.

 از خاله خبری نمیشود. از دهلیز تاریک میترسم . دوباره بر میگردم . تنها امیدواریم به سوی خاله است . اگر او نیاید و کمکم نکند ، دیوانه میشوم .

 یادم میآید که من اورا آورده بودم تا بامن زنده گی کند . چندین سال بود که با من زنده گی میکرد ، در گذشته ها . ها ، ها ، یادم میآید ، در گذشته ها همه یی مردم کوچه اورا دیوانه میگرفتند . زمانی که با من هم زنده گی میکرد ، مثل گذشته ها خودش را  مانند دختران جوان آرایش میداد . سرخی و سپیده را به گونه ها و پوست چملک شده ی رویش میمالید ، به چشمهایش سرمه میزد . در گذشته هاهر بار که اورا در کوچه و بازار میدیدم ، حالت رقت انگیزی به من دست میداد . با دیدن خاله از خودم بدم میآمد . احساس میکردم که زنده گی بر سرم سنگینی میکند . احساس حقارت میکردم ، به نظرم میآمد که این پیرزن با زنده گیش مرا اهانت  میکند . رنج و عذابم  میدهد و شکنجه ام میکند . عادت داشت همیشه بخندد . در گذشته ها هم میخندید . خودش را مثل دختران جوان آرایش میکرد . به هر دکان و خانه سر میزد . بادایره گکی که همیشه با او بود ، آواز میخواند . مردم برایش پول و نان  میدادند . بچه ها مسخره کنان سویش سنگ میزدند و من هر بار که اورا میدیدم ، ازخودم ، از زنده گیم بدم میآمد.  آرامش از من فرار میکرد . به خیالم میشدکه این پیرزن مرا و زنده گیم را تمسخر میکند . به نظرم میآمد که این زن پیر به خاطر شکنجه  و عذاب من به چنین کارهای جنون آمیز دست میزند . به خیالم میآمدکه گویا من اورا دیوانه ساخته ام ، من ، من  ، من اورا به چنین بدبختی مبتلا ساخته ام . من اورا با خودم آوردم تا از رنج وعذابش که لحظه یی هم مرا رها نمیکرد ، نجات یابم . من اورا آوردم تا دیگر مردم اورا تمسخر و اهانت نکنند. من اورا آوردم تا با من زنده گی کند  و تا دیگر اهانت  وتمسخر نشوم و احسا س حقارت نکنم . اما این پیرزن امروز که در حالت ناگواری قرار دارم ، به دادم نمیرسید . فریادم را نمیشنید . میخواستم از اوبپرسم که چرا دنیا  چنین سرخرنگ  و خون آلود شده است . میخواستم بپرسم که این لباسهای خون آلود قصابی را چه کسی به تنم کرده است . میخواستم بپرسم که  چه فاجعه یی به وقوع پیوسته است . میخواستم کمکم کند و از این رنج عذاب و از این دنیای نافهمی نجاتم دهد. بازهم صدا میزنم :

 - خاله، خاله ،خاله !

  صدای خنده هایی در دهلیز تاریک بلند میشود . خنده هارا میشناسم . صدای خودش است ، صدای خاله . از صدای خنده هایش میلرزم و تکان میخورم . خاله از میان دهلیز تاریک صدا میکند :

 - بیا ، بیا ، به این اتاق . رابعه منتظر توست .

 از گپهایش چیزی نمیفهمم . به دهلیز تاریک مینگرم . صدای خنده هایش رعب  و ترس عجیبی را بر اندامم پدید میآورد . بیشتر حیرتزده  میشوم . فکر میکنم که گوشهایم درست نمیشنوند . به نظم میآید  که گوشهایم را هم عوض کرده اند . رابعه ؟رابعه ؟ رابعه در کجا منتظر من است ؟ در اتاق دیگر ؟ یعنی چه ؟ گپهایی میشنوم که باورکردنش برایم کاملن ناممکن مینماید. بازهم از میان صدای خنده ها ی خاله  میشنوم :

 - بیا ، رابعه منتظر توست ، امروز به مراد دلت میرسی .

 سراسیمه میشوم . گپهایش مرا دیوانه میسازند . به مراد دلم میرسم یعنی چه ؟ از خودم میپرسم که خواب استم و یا بیدار . اما اگر بیدار باشم ، چه بیداری خوفناک ، تلخ و زهر آلود . سوی دهلیز تاریک میشتابم .بازهم فریاد میکشم :

 - خاله !

 کسی در تاریکی دستم را میگیرد .دست را میشناسم . دست ، مثل دست یک اسکلیت است . استخوانی و لاغر . دست خاله است . میخندد و دستم را میکشد . ناگزیر میشوم با او بروم . در دیگری به رویم باز میشود . خاله مرا به درون اتاق دیگر میراند وخودش میخندد . به اتاق داخل میشوم .خاله میخندد :

 - دیوانه ، چرا لباسها ی پاکت را نپوشیدی ؟

 بر میگردم ، در نور ضعیف سرخرنگ خاله را میبینم . او همچنان  میخندد :

 

- به مراد دلت میرسی ، قصاب ، به مراد دلت ...

 حیرتزده فریادمیکشم :

 - خاله ، دیوانه شدی ، من قصاب نیستم !

 خاله میخندد ، قهقهه میخندد و من میپرسم :

 - خاله، بگو چه  گپ شده ، چرا همه جا سرخرنگ است ، چرا ؟ من کجا استم ، مرا به کجا آورده اند؟

 خاله میخندد  و همان گپهای قبلییش را تکرار میکند . مرابه زور به داخل اتاق میراند و دررا می بندد . صدایش را میشنوم :

 - رابعه ، رابعه ر ا آورده ایم ، دیوانه !

 و میخندد . به اتاق مینگرم . این جاهم برایم نا آشناست . همه چیز  آن سرخرنگ است . فضای اتاق را عطر تیز سنجد پر کرده است . نا گهان میبینم که در گوشه ی اتاق دختری نشسته است . روی فرشهای مخملین  سر خرنگ ، با دیدن او تکان میخورم . میلرزم . اورا نمیشناسم . این کدام رابعه است ؟ دختر همسایه ؟ نی ، به او شباهت ندارد. کس دیگری است . رابعه ی دیگری  است .  مثل همان رابعه چهارده و پانزده ساله  به نظر میرسد . سرش را بالا نمیکند. مثل این که از آمدن من خبر نشده باشد . حرکتی نمیکند . آرام و شرمگین نشسته است .  لباسهای سرخرنگ به تنش کرده اند . سوی من نمیبیند. حرکت نمیکند . مثل مجسمه نشسته است . چوریهایش هم سرخرنگ استند . نمیشناسمش . من او را هرگز ندیده ام . به دستهای  گوشت آلودش  نگاه میکنم . میلرزم . حالت عجیبی برای من دست میدهد. گوشت ، گوشت ، کاردهای قصابی که به کمرم استند ، به یادم میآیند . هوس بریدن و قطع کردن  گوشتها در وجودم میجوشد. در دلم چیزی  میخواهد که دستهای پر گوشت دختر ک را با کارد ببرم ، قطع قطع کنم . دلم میشود بروم و هر چه زودتر عطش آتشینی را که در وجودم شعله ور شده است ، فرونشانم . کسی سراسیمه در درونم فریاد میکشد :

 - کارد ، گوشت و خون !

 به نظرم فواره های خون نمایان میشوند. فواره ها ی بیشمار خون ، خون . ناگهان چیزهایی یادم میآیند . صحنه هایی مقابل چشمهایم مجسم  میشوند . نمیتوانم تحمل کنم . نمیتوانم باور کنم . یادم میآید وقتی که با کارد میبریدم ، خون فواره میزد . به نظرم میآید که من درگذشته  قصاب بود ه ام ، یک قصاب ، همیشه سربریده ام ، رگها و شریانهای بسیاری را بریده ام . به خیالم میآید ، به یادم میآیدکه من یک عمر کشته ام ، یک عمر سربریده ام ، قصاب بوده ام  و یک عمر قصابی کرده ام  و خون ریخته ام . چه مصیبت هولناک و چه فاجعه ی بزرگ . به دخترک نگاه میکنم . ناگهان  میبینم که به عوض دخترک ، زن دیگری نشسته است . چهره ی زن به نظر آشنا میآید . من اورا بارها دیده ام . ها ، بارها ، بارها . یادم میآیدکه من اورا میشناسم . همان زنیست که بسی از شبهای  عمرم را با او گذشتانده ام . هما ن زنیست  که همیشه با مردهای گوناگون همبستر میشد  و پول میگرفت .  دیوانه میشوم ، همه چیز وحشتناک  است . همه چیز زهر ناک ، مرموز و کشنده  است . تلخ است . تمام وجودم را این تلخی و وحشت تسخیر میکند . لحظه یی بعد میبینم ، عوض او ، زن دیگری ظاهر میشود . زن دیگری با چهره  و قیافه ی دیگری ، اورا هم میشناسم . عوض شدن زنها ادامه مییابد . سه ، چهار ، پنج ، پانزده ، بیست ...  و من همه ی آنهارا میشناسم . با همه همبستر شده ام . به همه ی شان پول داده ام . میرفتم ، میکشتم ، شاهر گهارا میبریدم ، فواره های خون جاری میشدند . گردنهارا باکارد میبریدم . پول مییافتم و به این زنها میدادم و با آنان ساعتی همبستر میشدم .

 سرم میچرخد . چشمهایم تاریک میشوند. لرزش اندامم شدت بیشتر مییابد .  درد سرم بیشتر میشود. چشمهایم را میبندم ، میخواهم گریه کنم؛  میخواهم فریاد بکشم ، آه ، خدایا ، چه میبینم ، همه جا قصاب؛ قصابهارا میبینم که با خونسردی میکشند . گردن میزنند. خون میریزند و میروند با آن زنها همبستر میشوند. آه ، چقدر قصاب ، چقدر زن ، چقدر خون ، به هم دیگر میچسپند ،  در میان خون میلولند . خونهای بیشتری جاری میشوند . همه جاراخون فرا میگیرد . همه جا با خون سرخرگ میشود . دنیا را سرخ میبینم . چه رنگ و حشتناکی ، پشتم میلرزد . وحشتزده چشمهایم را میگشایم . میبینم همان دخترک به همان جای قبلییش نشسته است ، آرام  و خاموش ، به یاد رابعه دختر همسایه میافتم . به اوشباهت ندارد . به رابعه ، دختر همسایه ی ما شباهت ندارد . او کس دیگری است . ناگهان جرقه ی در ذهنم میدرخشد . تکانم میدهد ، جرقه ی و حشتناک ، اندیشه ی وحشتناکی در ذهنم شعله ور میشود . احساس  میکنم که صدها ، هزاران کارد به بدنم فرو رفته اند . بی اختیار فریاد میکشم :

 - بگویید ، این دختر ، دختر کیست ؟

 خاله از عقب در صدا ی میزند :

 - تو دیوانه شده ای ، او زن توست ، زن تو .

 کسی آهسته ازمن میپرسد :

 - آیا رابعه دختر یکی از همانهایی نیست که تو با آنها همبستر میشدی ؟

 باتمام توانم چیغ میکشم :

 - نی، نی !

 از اتاق بیرون میدوم . ازدهلیز تاریک میگذرم و به اتاق قبلی میروم . خودم را مثل دیوانه ها به در ودیوار میکوبم . خاله میآید ، میخندد . میترسد و میخندد و من گریه کنان فریاد میزنم :

 - نی ، خاله نی .

 میافتم و سخت به زمین میخورم . احساس میکنم که از حال میروم . زار زار میگریم . مثل کودکان میگریم و ازخاله میپرسم : 

- بگو خاله ، مادرش کجاست ، مادرش کیست ؟

 خاله میخندد . جواب نمیدهد . خنده هایش مثل کاردهای بران به جانم زخم میزنند . چشمهایم را میبندم . آرامش اندکی برایم دست میدهدمثل این است که بیهوش میشوم . خاله دست استخوانیش را به پیشانیم میگذارد و مرا نوازش میکند . ا زنوازش کردنش خوشم میآید . احساس آرامش  میکنم . اما این آرامش دیر نمیپاید . زود تمام میشود . گپهای عجیب و غریب خاله مثل صدها ، هزارها کارد بدنم را زخم زخم میسازند .  نمیتوانم باور کنم . به نظرم میآید  که خاله دیوانه شده است  و هذیان میگوید . میخندم  و در واقع از گپهای خاله میترسم . من ، یعنی همین من ، عاشق رابعه بوده ام. عشق همین دختری که حالا اورا به خانه ی من آورده اند و اورا به من نکاح کرده اند . وقتی که شش ساله  بود و درهمین کوچه،  درخانواده یی مزدوری  میکرد . من عاشقش شده ام . سالها منتظر مانده ام تا بزرگ شود. چه گپهای وحشتناکی ، من به یاد ندارم . حالا که عمرم ا ز پنجاه سال هم بالارفته است ،  به مراد دلم میرسم . یعنی این خاله ی مفلوک ، این پیرزن شوم ، از قدیمها با من بوده است . ا ز همان وقتی که کودک بوده ام ، با من بوده است . چه پیره زن منحوس ، مثل مرگ ،  او هر گز مرا رها نمیکرده است . همه جا با من می بوده است . من ، من رابعه را همیشه در کوچه و بازار میدیده ام ، یعنی چه ؟ چه گپهای هولناکی ، فاچعه ی بزر گ دیگر ، نمیدانم چرا ، یعنی چه ؟ من این کارهارا کی کرده ام .  یادم نیست . یعنی من به نظر خاله ، همه گذشته هایم را از یاد برده ام . من از این گپها اصلا خبر ندارم . فریاد میزنم :

 - خاله ، بس است ، بس است !

 بار دیگر ازجا برمیخیزم . به خاله میبینم . به نظرم میآیدکه خاله یک زن عادی نیست . به نظرم میآید  که خاله زن جادوگری است که زنده گیم را در سحر و جادوی هولناک افگنده است . دیگر نمیتوانم تحمل کنم . همه چیز اتاق را به سرو رویش میکوبم ، مثل دیوانه ها . خاله میخندد . قهقهه کنان میخندد و چهره اش به نظرم کاملن به یک زن پیر افسونگر و مرموز افسانوی میماند . هوس کشتن در وجودم شعله ور میشود . دلم میخواهد خاله را با کارد  بکشم . رگهای برآمده ی گردن لاغرینش را با تیغ ببرم و خون را تماشا کنم که چگونه فواره میزند . هوس کشتن در وجودم شعله ور میشود . خنده های خاله دیوانه ام میکند ، چیغ میزنم و صندوقچه ی فلزی کهنه یی را برمیدارم  و سوی خاله پرتاب میکنم :

 - خاله میکشمت ، میکشمت !

ا ز درون صندوقچه پولها بیرون میریزند . روی اتاق پراگنده میشوند . پولها،  پولهای کاغذی هم نقش لکه ها ی خون دارند . لکه های خشکیده ی خون ، پولها بسیار استند . یک صندوقچه پول کهنه  و خون آلود ، مثل لباسهای تنم ، مثل لباسهای قصاب . با تعجب میپرسم :

 - این پولها از کیست ؟

 خاله میخند د ، بازهم میخندد . خنده هایش ترس و رعب مر گ و مردن را به سرورویم میپاشد . دهانش مثل گور فرورفته یی باز میشود و پوست پر چین رویش بیشتر چملک میشود . میخندد و بازهم در مورد من وگذشته هایم قصه میکند . یعنی چه ؟ چه میشنوم ؟ از همه گپها خاله خبر دارد ؟ همین پیرزن؟  به نظرم میآید که من نیستم ، من نبوده ام . همین خاله بوده است . این پولهارا من ذخیره کرده ام . سالها کشته ام ، گردن بریده ام . من پسر قصابی بوده ام . از شش ساله گی به قصابی آغاز کرده ام . یک عمر خون ریخته ام . یک عمر کشته ام و این پولهارا ذخیره کرده ام . به خاطر روزی که به مراد دلم برسم . فریاد میکشم :

 - بس کن خاله ، بس کن !

 احساس میکنم که مغزم از هم میپاشد . احساس میکنم که لحظه یی بعد منفجر میشوم و جسمم مثل پولهای خون آلود پارچه پارچه میشود . با عصبانیت برمیخیزم ، خودم را در آیینه میبینم . آیینه هم سرخرنگ شده است . آن سوی آیینه هم سرخرنگ است . از دیدن چهره ی خودم  تکان میخورم . میترسم . حیران میمانم . من چنین چهره یی نداشتم  . میبینم که چهره ی من مثل  چهره ی  قصاب  کوچه ی ما شده است . من چنین چهره یی نداشتم . به خیالم میشود که چهره ی مرا هم عوض کرده اند و من قصاب شده ام . میترسم  و بی اختیار میخندم . از آیینه میگریزم . از اتاق و از پیرزن میگریزم . به کوچه میروم . همه جا سرخرنگ  و خون آلود است . به هرسو و به هر چیز که میبینم ، بیشتر وحشتزده میشوم. صحنه ی عجیبی در برابر چشمهایم  میآید . میبینم رابعه همان دخترکی که در آن اتاق منتظر من نشسته بود ، زیر پای قصابی افتاده است . قصاب کاردی  به دست دارد  و میخواهد اورا بکشد . فواره های خون به نظرم میآیند . میبینم رابعه نمرده است . رابعه زنده است . از میان خونها بلند میشود . قصاب اورا به بغل میگیرد . قصاب اورا به خودش میفشارد ، میفشارد . چیغ میکشم :

 -  دخترم  ، رابعه  ، دخترم !

 سرم میچرخد . میافتم . لحظه یی بعد خودم را میان جویچه ی آبهای کثیف حمام مییابم . بر میخیزم سر ورویم خون آلود شده اند . سرورویم به آبهای خونین رنگ جویچه آلوده شده اند . در این هنگام هیاهویی عجیب  و مبهمی را میشنوم . گوش میدهم . به هر سو میبینم . کوچه خلوت و خالی از آدم است . هیاهو ا ز فاصله دورتری  به گوش میرسد که لحظه به لحظه نزدیک و نزدیک تر میشود . نعره ها و فریادهای گنگ و مبهم نزدیک تر میشوند . چنین نعره ها و فریادهارا در گذشته ها نشنیده بودم . نعره ها و فریادها مثل لباسهایم ، مثل رابعه ، مثل همه ی این دنیای سرخرنگ برایم بیگانه  استند . کسی در گوشهایم چیزی میگوید ، صدایش مثل صدای خاله است :

 - نعره ها و فریادهای همانهایی است که تو کشته ای قصاب !

 

من کشته ام ؟ ها ، خاله به من قصه کرد که من یک عمر قصاب بوده ام ، حالا کشته ها میآیند ، حالا کشته ها ، زنده  شده اند . صد ا ها بلند تر شنیده میشوند ، بیشتر میشوند . یک بار آسمان بیشتر سرخرنگ میشود . از آسمان خون میبارد . در همه جا سیل خون جاری میشود . خانه ها  را سیلابهای خون منهدم میسازند . خانه های کوچه از درون منفجر میشوند .  سیل  هیبتناکی همه جا را فرا میگیرد ؛ زلزله ی دوامداری آغاز میشود ، زمین میلرزد .  باد تندی به وزیدن میآغازد . آدمها یی که مثل من لباسهای قصابی دارند ، از درون ویرانه ها قهقهه کنان بیرون میشوند . کوچه ی ما بیشتر ویرانه میشود . کوچه ی خودما ، همان کوچه ی خودما است . یادم میآید ، یادم میآید که مردم در این کوچه مرا معلم صدا میزدند . بچه ها را درس میدادم . یادم است ، آخرین لحظه یی که از بچه ها دور شده بودم ، با خودم تصمیم گرفته بودم تا در درس آینده ، بیرقهای ملل دنیارا به بچه ها توضیح بدهم . یادم میآید  که من قصاب نبودم . معلم بودم وصبحگاهان از پنجره رابعه را و چشمهای سحر آمیز و نگاه های خاموش اورا میدیدم ، هنگامیکه مادرش شیر میدوشید ، رابعه پوست پراز کاه گوساله ی مرده را نزدگاو شیری میآورد و گاو شیری ، با محبت بچه ی پرازکاهش را میلیسید و شیر میداد . من از پنجره میدیدم که رابعه چه معصومانه  ، مضطرب  و دزدانه به سوی پنجره ی من نگاه میکرد . نگاه هایش چه زیبا بودند ، چه زیبا . اما حالا خانه ها فرو میریزند  . خانه ها از درون منفجر میشوند . سیلابهای خون ، خانه هارا منهدم میسازند و من میگریزم ، وحشتزده میگریزم . خاله از عقبم میشتابد . سویش نگاه میکنم . مثل اسکلیتی است که گویا تازه  گوشتهایش را تراشیده باشند . من میگریزم  ، از این دنیای خون ، از این دنیای دون . صدای نعره ها و فریادها نزدیکتر میشوند. کسی فریاد میزند :

 -  تو کشته ای ، تو خون ریخته ای ، قصاب !

 صداهای دیگری تکرار میشوند :

 - کارد ، خون ، زن  !

 نعره ها و فریادهای خشمناک بلند و بلند تر ، نزدیک و نزدیکتر میشوند . ناگهان پایم به سنگی میخورد . میافتم . در همین لحظه  چشمهای رابعه دختر همسایه ی ما یادم میآید . خودم را میان گودال  کوچکی مییابم . گودال هم پراز خون  غلیظ است . برابر قدم و اندام من است . مثل این که برای من ساخته باشند . تا گلو میان آن فرو میروم . نعره ها و فریادهای خشمناک  بلند و بلند تر میشوند . چشمهایم را نمیتوانم بگشایم . آبهای کثیف صابون آلود و خونین سر ورویم را فرا میگیرند .  ناگهان صداها کاملن نزدیک میشوند و هر چه پاست از سرم میگذرد . هر چه پاست به سرم ضربه میزند . همه جا فریادهای خشمناک ، پاها بر سرم میکوبند و میگذرند . پاها ، مثل سم اسبها، مثل پای اشترها سنگین و قوی استند. 

***

       میخواهم چیغ بزنم، اما نمیتوانم . مثل این که صدایم مرده است . صدایم مرده است . وقتی از خواب بیدار میشوم ، احساس میکنم ، خواب سنگین و دوامداری را گذشتانده ام . احساس میکنم که بسیار خوابیده ام، بسیار ... احساس میکنم که پس از خواب سنگین و طولانی بیداری تلخ و زهر آلودی  به انتظارم نشسته است . دلم میخواهد چشمهایم را نگشایم ، دلم نمیخواهد بیدار شوم، میترسم ، از بیدارشدن میترسم .

 

                                                                        پایان